عبدالله كوثری
خبر را چند ساعتی بیش نیست كه شنیده ام. آشوب خيال یك دم آسوده ام نگذاشته. گاه به كتابهایی فكر می كنم كه ازسالهای دبیرستان تا همین امروز با ترجمه او خوانده ام و گاه سیمای نجیب و دوست داشتنی اش پیش چشمم می آید. دریكی از آخرین دیدارها كه به دشواری با عصا خود را استوار نگه داشته بود اما همچنان لبخند به لب داشت و گرم و شیرین سخن می گفت.
اما قصد ندارم با همه اندوهی كه گریبانگیرم شده بر رفتن مردی مویه كنم كه عمری به كمال یافت، نیك آمد و نیك زیست و ثمر تلاشهای خود را كه دهها كتاب و بسیاری شاگردان سپاسگزار بود به چشم دید و توانست دست كم دمی در خرمی بوستانی كه خود پرورده بود نفسی از سر آسودگی و رضایت بكشد و اكنون هم اگر از میان ما رخت بربسته می دانیم كه از این پس زندگی درازتری را در آثاری كه در زبان فارسی آفریده آغاز می كند یعنی در سینه های مردم دانا…..اما از وقتی این خبر را شنیدم یكسر دارم با خود فكر می كنم آیا توانستیم او را چنان كه باید ارج بگذاریم، یعنی آیا چنان فضایی ایجاد كردیم كه از دانش و هنر او كه با گشاده دستی در اختیار هر پرسنده ای بود، به درستی بهره برگیریم؟ ورنه، می دانیم كه این راهی است كه همگان رفته اند و سید حسینی نیز باید می رفت و این بار آخر كه به بیمارستان رفت شاید خود بیشتر از هركس بدان آگاه بود. راستش را بخواهید گویا پیشاپیش خود را آماده هم كرده بود، چرا كه می گفت خسته شده است از ناتوانی های جسم و از ناسازگاریهای دم به دم این عضو و آن عضو.
باری، دلشوره و دریغی كه دارم این است كه آیا در نسل های بعدی كسی چون او و نظایر او خواهیم داشت یا نه. و این گهوارة فرسوده كه فرهنگ ماست و زیر نگاه چندین چشم بد گمان غژاغژكنان لنگری می اندازد و تكانی می خورد آیا چندان توش و توان برایش مانده كه چنان آدمهایی بپروراند یا باید از این پس سر به حسرت بجنبانیم و بخوانیم كه: نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند.. .
از همان سالهای دبیرستان نام رضاسید حسینی برای من نوید بخش كتابی خوب بود، هم گزینش خوب و هم ترجمة خوب. هنوز شور وشوق آن بعد از ظهر پنج شنبه را از یاد نمی برم كه از دبیرستان البرز پیاده تا كتابفروشی نیل در میدان مخبرالدوله رفتم تا كتاب طاعون را بخرم و این كتاب با ذهن نوجوان من چه ها كرد، چه ها كرد.
سید حسینی از كسانی بود كه دردهة سی و چهل كار سترگ معرفی ادبیات مدرن اروپا و امریكا را برعهده گرفتند و در این كار، برخلاف برخی از مترجمان، یگانه معیارشان ارزش ادبی اثر بو د نه ویژگی های ایدئولوژیك آن. و از بركت تلاش اینان بود كه ما در همان سالها با فلوبر و استاندال و سارتر و كامو و روبرمرل و سیمون دوبووار و كریستین روشفور و مالرو و. …آشنا شدیم. اینان درهای جهانی ناشناخته را برما جوانان عاشق گشودند. پانزده سال بیش نداشتم كه كتاب مكتب های ادبی به دستم رسید و بسیاری از اصطلاحات و نامها و عنوانها كه شنیده بودم و هیچ از آنها نمی دانستم برایم معنایی یافت و این همه با ذكر نمونه هایی كه خود می توانست راهنمایی باشد برای رفتن به سراغ بسیاری از نویسندگان بزرگ كه نامشان هم به گوشم نخورده بود. اما این كتاب تنها اثر بی بدیل سید بزرگوار نبود.
سردبیری سخن، ترجمه های پخته با زبانی توانا كه حق هر متن را به درستی و بی كم وكاست ادا می كرد و چشمه ای دیگر از توانائی های زبان فارسی را در مقابله با زبان های دیگر به ما می نمایاند. تنها كافی است امید را بخوانیم و
ضد خاطرات را. و باز كار توانفرسای سرپرستی بر كار تدوین فرهنگ آثار كه چه علاقه ای به آن داشت و چه عاشقانه با همه خستگی تن وجان خود را به آن دفتر می كشاند و تاكار را تمام نكرد از پا ننشست.
نمی دانم شمار كتابهایی كه او از دهة بیست تا همین دهه هشتاد ترجمه كرد به چند رسیده، اما این را یقین دارم كه من و همه كتابخوانها و مترجمان ونویسندگان نسل من و نسل بعد وامدار نوشته های او هستیم.
آشنایی من با رضاسید حسینی از زمانی آغاز شد كه دوست دیرینم كاظم كردوانی در دفتر فرهنگ آثار همكاری با او را آغاز كرد. استاد از ترجمه آنتوان بلوایه خوشش آمده بود و به كاظم گفته بود. این را كه شنیدم به خود رخصت دادم كه مشتاقانه به دیدارش بروم و از آن پس بارها در همان دفتر و گاه نیز در خانه اش پای صحبت شیرین او نشستم و به حرفهایش گوش و دل سپردم. از سوررئالیست ها، از سارتر،از كامو، از مالرو از ناظم حكمت از یاشاركمال و از كل ادبیات و از كل شعر و كل فرهنگ كه دلبستة آن بود و شش دهه جان و تن در خدمت به آن فرسود. مردی بود هماره آماده برای خواندن كارهای جوانان، از ترجمه تا شعر وداستان و تا نقد وهرچیز دیگر كه بود. شگفتا نوجوانی اردبیلی كه به تهران آمد تا به ما فارس ها ترجمه كردن و فارسی نوشتن بیاموزد.. و چه خوب آموخت و چه یادگارها از خود نهاد.
چند سال پیش غروبی به خانه اش رفتم. پسرش كاوه هم آمد، اما دمی بود و رفت و ما تنها ماندیم. پدرهنوز ازداغ مرگ فرزند خونین جگر بود. هردو حالی خوش هرچند اندوهگین داشتیم. بی آنكه بموید یا زاری كند با من از آن روزهای تلخ تعریف می كرد و حرفهایش را گاه به بیتی آرایه می بست. یادم نیست چه گفت كه بی اختیار دست بر دستش نهادم و فشردم. سرش را با لبخندی اندوهناك اما مهر آمیز بالا گرفت و گفت:می دانی در تمام آن روزها آن فصیدة خاقانی در ذهنم تكرار می شد، یادت هست ؟برایش خواندم :
صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید شبنم صبحدم از نرگس تر بگشایید
دانه دانه گهر اشك ببارید، چنانك گرة رشته تسبیح زسر بگشایید
سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ ناودان مژه را راه گذر بگشایید
به وفای دل من، ناله بر آرید چنانك چنبر این فلك شعوذه گر بگشایید
به جهان پشت مبندید و به یك صدمة آه مهرة پشت جهان یك زدگر بگشایید. …