در سال 1993 میلادی مطابق با 1372 شمسی براى ادامۀ تحصيل در مقطع دكترا به استراليا اعزام شدم. آنچه که از ابتدای ورود توجه مرا به خود جلب کرد تفاوتی بود که مردم این کشور با ما از نظر نوع رابطه با يكديگر و با مسايل مختلف زندگی داشتند. اين توجه از همان روزها و هفتههاى اوّل كه مىبايستى براى سر و سامان دادن به امور زندگى خود و خانوادهام به سازمانها و ادارههاى مختلف، جهت اسكان يافتن در كشور جديد، مراجعه مىكردم آغاز شد و در تماس با هموطنان به مقايسهاى ناخودآگاه كشيده شد. مقايسهاى كه متأسفانه خبر از پيچيدگىهاى روحى و رفتارى ما ایرانیان با يكديگر مىداد و به نظر مىرسيد غربىها از ما شفافتر، سادهتر و بطور خلاصه رهاتر هستند. مثلاً ديده مىشد كه صراحت و صداقت كه دو ركن اساسى در يك زندگى سالم اجتماعى است در ميان ما بسيار كمتر ديده مىشود، انتقاد را بهراحتى تحمل نمىكنيم، زود دلخور مىشويم، تعارف و تكلف در بين ما بيشتر، پذيرفتن خطا و اشتباه برايمان دشوار و عذر خواستن بسيار سخت است. معمولاً حرفى را كه مىزنيم از آنچه كه در دلمان مىگذرد متفاوت است و اكثر ما به نوعى در نگرانى از آينده و تأسف بر گذشته به سر مىبريم.
همۀ اين مشاهدات مرا با يك سؤال بزرگ و اساسی روبرو کرد و آن اين بود كه: “چرا ما چنين شديم”. سؤالى كه ذهن و فكر و زندگى مرا در خود تنيد. جستجو برای پاسخ به این سوال، مرا به مشاهدۀ زخمها و جراحاتى کشاند كه در طول تاريخ بر دل و روح و ذهنمان وارد آمده بود؛ زخمها و جراحاتى كه در زير دَلمههايى از زمان و نسيان پنهان شده و در پوشش عادت و به نام فرهنگ، بخش عظيمى از هويت ما را تشكيل مىداد. هر روز با مشاهدۀ يك رفتار از جانب يك هموطن و يا شنيدن يك ماجرا از زبان او، زخمى تازه در من سر باز مىكرد و هر شب هجوم خاطرات و تجربيات عمر گذشته خواب را بر من حرام مىنمود. خاطرات و تجربياتى كه دیگر با معيارهاى حاكم بر جامعۀ غرب محك مىخوردند و مورد تجزيه و تحليل قرار مىگرفتند. هنگامى كه يافتهها و مشاهداتم از حجم ذهنم فراتر رفتند مجبور به يادداشتبردارى از آنها شدم. بحثها و مسايلى كه در محافل، راديوها و روزنامههاى ايرانى جريان داشت مرتباً بر حجم این يافتهها مىافزود. سالى چند به همين منوال گذشت تا اينكه جريان سوژهها و نكتهها به ذهن، كند و كندتر و سپس متوقف گرديد. اين تصور كه اين مطالب ممكن است بعداً مفيد واقع شوند و بتوانند بهعنوان نقطۀ شروعى براى بررسى مشكلات فرهنگى ما مورد استفاده قرار گيرند، الزام و اضطرارى غير عادى به نوشتن و انتشار آنها در من بهوجود آورد. نداشتن استعداد در كار نويسندگى بر آنم داشت كه از تنى چند از كسانى كه دستى به قلم داشتند كمك بخواهم. چون پاسخى نگرفتم، خود دست به كار شدم و مطالب جمعآورى شده را با صرف وقت و زحمت فراوان به صورت قطعهها و گفتارهاى كوتاه همراه با مقدمهاى كه نتيجهگيرى را نيز در بر داشت به نگارش در آوردم و در سال 2000 میلادی مطابق با 1379 شمسی آن را در سيدنى استراليا با نام «ما چرا چنين شديم» به چاپ رساندم. با اين تصور كه بخش عظيمى از مسايل و مشكلات اخلاقى و رفتارى خودمان را در اين كتاب گنجانيدهام، نفسى از سر راحتى كشيدم. اما متأسفانه اين فراغت چند ماهى بيشتر نپاييد. برخوردهاى بعضى از هموطنان و رسانه های گروهی ایرانی در استرالیا نسبت به من و كتاب، زخمهاى ديگرى از پيكرۀ مجروح فرهنگ ما كه از چشم من پنهان مانده بودند را بر من عيان ساخت و بدين ترتيب نگاه دوبارهاى به خود، به اطراف و اطرافيانم آغاز شد و حمله دوباره سوژهها به ذهن و… چهار سال ديگر به يادداشت بردارى گذشت. افق و عمق نگاه من اين بار از «چرايى چنين بودنمان» فراتر رفت و به «اسارت در چنين بودنمان» متوجه گرديد. اسارت در خلقيات، ويژگىها و آداب و رسومى كه عمدتاً به نام فرهنگ از آن ياد مىشود. يادداشتهاى جديد را بهمراه بخش عمده ای از كتاب مذکور در هم آميختم و در ساختار جديدى آن را تنظيم نمودم و نام «در اسارت فرهنگ» بر آن نهادم و تصميم گرفتم كه اين بار آن را در داخل كشور به چاپ برسانم. با اين اميد كه اين نوشتهها بتواند توجه متخصصين جامعهشناس و روانشناسان اجتماعى را به خود جلب نموده و آنها را نيز بر آن دارد كه به آنچه در درون جامعۀ ما مىگذرد با ديدى دقيقتر بنگرند و براى درد بزرگى كه ما را از درون رنج مىدهد و تحليل مىبرد چارهجويى كنند.
نوشتارهای کوتاهی که در اینجا می خوانید تخلیصی از بخشهایی از کتاب در اسارت فرهنگ می باشد. این کتاب در تهران در انتظار دریافت مجوز بسر می برد.