خداکو؟ خداکو؟ سویش تاختید
خداوند کشتید و نشناختید [1]
مونتسکیو در سدۀ هیجده، در ربط با عثمانی و ایران می نویسد: در این سرزمینها «نفوذ مذهب بیش از بیش از سایر دوَل» است. حتی «ترسی است افزوده بر دیگر ترسها». از این رو فرمانبرداری مردم ”برآمده“ از مذهب است و ”بخشی است از مذهب“. تا به اینجا می رسد که می گوید: این ”استبداد آمیخته به دین“ همواره در ترکیه و ایران حکمروا بوده و خواهد بود. [2]
اگر هم سخنان مونتسکیو را در بارۀ گذشتۀ عثمانی بپذیریم، باید بگوئیم که آن حُکم با تاریخ ایران هماهنگ نیست. حتی به زمانۀ صفویان. چنانکه شاردن و تاورنیه به تفصیل گزارش کرده اند. به مثل، قزلباشان یکی از فرقههای درویشی به شمار می رفتند. بادهخوار هم بودند و بزم می آراستند. [3] در ربط با ترکیه و اسلام و برپائی دولت عثمانی در سدۀ پانزده میلادی، تقیزاده بر آنست که دولت عثمانی از بدوِ پیدایش «در بستر اسلام زاده شد». [4] سلطان محمد فاتح نخستین سلطان آن سرزمین که دولت توانای روم را شکست داد، خود در نقش خلیفۀ عثمانیان روی کار آمد. خلافت مکه و مدینه را برعهده شناخت. این دولت نوپای برآمده از ”خوی جنگجوئی و روح اسلامی“ [5] همۀ کوشش خود را در ”احیای اقتدار خلافت در جهت اصلاحات“ [6] به کار بست. یا به قولی ”استبداد“ را در برنامۀ خود جای داد. [7]
اما در نیمۀ یکم سدۀ نوزده که مد نظر ماست دولت عثمانی دست به اصلاحات اساسی زد. از ۱٨۳٩ به بعد، چندین بار مجلس ”تنظیمات“ آراست. برابری اقوام را به رسمیت شناخت. داد و ستد را رونق داد. دست به برپائی راهآهن برآمد. روش آموزش و پرورش را در الهام از فرنگ گرفت. چند سال بعد حتی به تقسیم اراضی دست زد. این را هم باید دانست که ترکان چون سنّی مذهب بودند صنفی به نام روحانیت نمی شناختند. امور مذهبی در دست یک مفتی دولتی بود و برپائی حکومت عرف کاری بس آسان.
با این همه، این تغییر و تبدیل، روشنفکران و ”ترکان جوان“ را خوش نیامد. برخی گفتند همه این اصلاحات به ”سود امپریالیسم و استعمار جهانی“ است و بس. [8] با این تفکر سوسیالیستی بود که به دلخواه و نه به جبر، روی به اسلام ناب آوردند. کانونهای آشکار و پنهان آراستند و خواستار یک دولت ”محافظه کار“ و اسلامی شدند. حتی به راه پیشبرد آرمان دینیشان به درون لُژهای بستۀ فراماسونری پناه بردند. چنانکه به نقل از تقیزاده در جای دیگر آورده ام. [9]
گرچه از موضوع سخن ما به دور است، اما گفتنی است که سالها بعد، همین خواستها را در نوشتههای آلاحمد باز می یابیم که در جلوۀ جملۀ معترضه می آورم. آن روشنفکر سرشناس آشکارا در جهت پشتیبانی از شیخ فضلالله نوری برآمد و او را ”مدافع مکتب اسلامی“، ”پیشوای روحانی“ و ”مبارز ضد استعمار“ خواند، چرا که آن شیخ به دفاع از ”حکومت مشروعه“ و اسلامی برآمده بود. آلاحمد حتی خرده گرفت که چرا عوامل دولت استعماری دوران پهلوی «بانک ملی می سازند به جای تکیۀ دولت […] هر گوشه مدرسهای می سازند به جای مساجد و امامزاده». این را هم افزود که: ما به روزی افتاده ایم که به تقلید از فرنگی «ادای آزادی در می آوریم» [10] و نقدهای دیگری در همین روال که بسیاری از جوانان و روشنفکران را به سوی خود کشید و راه را بر جمهوری اسلامی هموار کرد.
بگذریم. از سدۀ نوزده میلادی بود که گروهی از ترکان، با تقویت انگلیسها نجات خود را در تقویت اسلام و سرکوب اقوام دیگر دیدند. روشنفکران ترک مفهوم دموکراسی را می دانستند و نمی خواستند. یا به قول ماکسیم رودنسون دین را ابزاری به راه ”ایستادگی در برابر ایدئولوژی تجاوزگر جهانی“ می شناختند. [11] چنین بود که در ۱٨٧٥ اسلام را به مثابۀ دین رسمی در قانون اساسی گنجاندند. دیری نپائید که ایران هم قانون اسلامی مشروطه را روی کار آورد.
در این سالها تنها محمد علی پاشا خدیو مصر که تابع عثمانی هم بود، در جهت پیشرفت صنعت و داد و ستد حکومتی بر پایۀ عرف راست کرد. حتی یک قانون اساسی در ٩٠ مادّه آراست. و حال آنکه ترکیه هنوز خود از این مزایا برخوردار نبودند. خدیو مصر را کارل مارکس هم ستود و نوشت: «محمد علی پاشا تنها فرمانروائی است که به جای دستار مغز در سر دارد»، ورنه «ارمغان مشرق زمین به غرب همانا دین است و طاعون». [12] چه بسا بزرگداشت مارکس از خدیو مصر از این بابت بود که در این سالها گروهی از عثمانیان زیر فشار انگیسها روی به ”اتحاد اسلامی“ داشتند و تنها مصر به این برنامه تن نداد. حتی محمد شاه نیز در میان کشورهای همسایه تنها به محمد علی پاشا روی کرد. نُه تن از دانشجویان برجسته را برای ادامه تحصیل در قاهره برگزید. نمی دانیم چه عاملی سبب شد که فرستادن آن جوانان پا نگرفت.
اگر سخن از عثمانی به میان آوردم، یکی از این روست ایران سدۀ نوزده با این سرزمینها در ارتباط بود، چنانکه در جای خود خواهد آمد. دیگر اینکه پس از دست رفتن ایروان و نخجوان بیشترین داد و ستد خارجی ایران از راه بغداد ادامه یافت. چنانکه در داستان علی محمد باب خواهیم دید. دیگر اینکه به دنبال جنگهای ایران و روس بسیاری از روستائیان ایران روی به بادکوبه و ترکیه نهادند. [13] سپس نوبت روشنفکران رسید که به دوران ناصری راهیِ استانبول شدند و سلطان پناهشان داد. [14]
اما در درگیری با ایران نقش ”شیخان“ عثمانی را هم نباید از یاد برد. چنانکه خواهیم دید، بارها به مرزها تاختند. برخی از شهرکها و روستاها را از ایران جدا کردند. از آن میان ”سلیمانیه“ را که یکی از آبادترین ”مُحال“ ایران به شمار می رفت. در آن دوره زبان فارسی نقش مهمی در عثمانی داشت. می توان گفت که تا ۱٨٦٠ میلادی زبان رسمی آن دولت بود. سلاطین عثمانی بیشترشان صاحب دیوان بودند. به فارسی شعر می سرودند. از آن میان سلطان محمد فاتح و سلطان سلیمان که مجموعه اشعارشان هنوز برجاست. نخستین متون چاپی هم به زبان فارسی منتشر شدند.
اما از نیمۀ سدۀ نوزده ترکان با فرهنگ ایران و زبان فارسی در افتادند، چرا که روی به حکومت اسلامی داشتند. چنانکه سرسختانه به نویسندۀ سرشناس فرانسوی ارنست رنان هم تاختند که چرا دریکی از گفتارهایش به بزرگداشت از ایرانیان و فرهنگ ایران برخاسته بود با این اعتقاد که: «در صدر اسلام تنها ایرانیان بودند که دانش را در جهان اسلامی شکوفاندند». [15]
بر می گردم به ایران. برخلاف عثمانیان، به نیمۀ یکم سدۀ نوزده، مردم ایران کمتر با اهل دین سر و کار داشتند. حتی با کمبود آخوند روبرو بودند. چنانکه در تبریز تنها پنج مجتهد سراغ داریم و در دیگر شهرها به گفت ویلهم فلور، رویهم سد روحانی بیشتر نمی یابیم. [16] از پژوهشهای ناصر پاکدامن در سرشماری برخی از شهرهای ایران، از جمله مشهد [17] و تهران به شمار ناچیز ملایان برمی خوریم. نکتهای که برآوردهای فلور را تائید می کند. پس بدیهی است که در کمبود پیشوا مردمان به حال خود رها شدند. از رسالهنویسی و بحث و جدل مجتهدان بزرگ با یکدیگر هم آگاهی نداشتند. از همین رو بود که به زمانۀ محمد شاه، نخستین سفیر فرانسه در ایران گواهی می داد: «مردم ایران خرافی نیستند». [18]
در آن سالها طایفۀ روحانی مقام ویژهای نداشت. صنفی بود در میان ”اصناف“. با این مزیت که همچون ”صنف سرباز“ مالیات نمی پرداخت و یا به جنگ نمی رفت. این خود یکی از علل رویکرد بخشی از تودهها به لوطیگری و سپستر به طلبگی بود. غیر اینها، حکومت با آنان چندان سر و کار نداشت. چرا که دولت وقت، خود ریاست دین را بر عهده می شناخت. در نبود قانون، احکام شرع با تغییر و تحولاتی چند، از سوی دربار و به مثابۀ فرمان صادر می شد. شاه خود در جلوۀ ظل الله فی الارض، مقام ”ولایت“ داشت و ”حق اجتهاد“. بدینسان امارت و امامت توامان، کار خلقالله را فی سبیل الله پیش می راندند. دربار گاه شغل حاکم شرع را خود بر عهده می گرفت، از آن میان طناب انداحتن و شلاق زدن و مجازاتهای دیگری از این دست. پس در این زمینه چندان نیازی به اعوان و انصار نداشت.
در این دوره ملایان در طیفهای گوناگون اجتماعی به سر می بردند. فقها و علما غالبا در انزوا، به تحقیق و تدریس مریدانی چند اشتغال داشتند. اهل دین به عربی می خواندند و می نوشتند. تفسیر و تحلیل متون دینی را در میان خودشان حل و فسق می کردند. پس در این زمینه مباحثه و جدل علما با ”خودیها“ بود و نه با تودهها، نکتهای که شاهرح مسکوب نیز یادآور شده است [19]. وانگهی از رسالههائی که فرادستمان است برمی آید که آن مدونات جنبۀ فراگیر نداشتند [20] چرا که مردم را توان درک و خواندن آن متون نبود.
حتی رستم الحکما مورخ طنزنویس دوران محمد شاه، گواه بود که آن متون دینی که آخوندها در جهت ارشاد می نوشتند خواندنش برای «عوام الناس هیچ فایده و منفعتی» نداشت. از این رو که ”پراکندگی نظرات“، در هریک از رسالهها سخن دیگری را نفی می کرد و هر متن ”شکنندۀ“ متن دیگری بود. دیگر اینکه متون ”شرعی دور از فهم“ تودهها بود و جملگی ”آمیخته به جملات عربی“ که مردم سر در نمی آوردند. برخی هم نوشته اند: اهل دین ”آداب بحث“ را در پرخاش و ”سخنهای زشت گفتن“ می دانستند. [21] از محتوای این دست رسالهها آگاهی نداریم. اما به گفت همان نویسنده، برخی مدونات، حکومت را از نزدیک شدن به ”عاملان دین“ بر حذر می داشتند. [22] دیگر اینکه، چنانکه فرنگیان نیز گزارش کرده اند، ترجمۀ قرآن به فارسی گناه و ”ممنوع“ بود. پس تودۀ مردم به درستی از محتوای آن آگاهی چندانی نداشتند. [23]
این نکته را هم باید یادآور شد که اهل دین به دو قشر ”پا دار“ و ”خردهپا“ [24] تقسیم می شدند. شاهدان وقت گواهی می دادند که ملایان خردهپا بیشتر در کنار روستائیان می زیستند و از دسترنج آنان نان می خوردند. در پی ”تجملات“ هم نبودند. زندگی سهل و ساده داشتند. اهل روستا تأمین خانه و پوشاک و خوراک آخوندهای خردهپا را بر عهده می شناختند و افزون بر این، سالیانه یک تومان خرجی به هر یک می پرداختند. [25] آخوندهای دهات نیز کودکان روستا را الفبا و قرآن می آموزاندند. [26] از این رو به نیمۀ اول سده نوزده، فرنگیانی که از دهات ایران می گذشتند در شگفت بودند از اینکه کودکان روستاها از خواندن و نوشتن بهره داشتند. دیگر اینکه همین ملایان خردهپا زناشوئی و یا طلاق و ختنهسوران را نیز به رایگان برگزار می کردند. از این رو اهل روستا را شکایتی نبود. خرسند هم بودند. این را هم بیفزایم که این دسته از آخوندها، از آنجا که از ثروتهای بادآوردۀ ملایان پادار بهرهای نداشتند، گاه پیش می آمد که در ناآرامیهای شهرها و روستاها جانب تودههای معترض را می گرفتند.
گروه دوم را ملایان بزرگ شهرنشین می ساختند. در این دوره که طلاب هنوز شکل نگرفته بودند، مجتهدان بانفوذ درشهرهای تبریز، تهران، اصفهان، شیراز، یزد و دیگر شهرها، سرکردگی و حمایت لوطیان چماقدار را بر عهده داشتند. در نبود ارتش، لوطیان را اجیر می کردند و به هنگام نیاز به دزدی و آدمکشی وا می داشتند. مسکن و خوراک و پوشاکشان را تأمین می کردند. در این دوره بیشتر مساجد را مستوفیان اداره می کردند و نه روحانیان. [27] از دوران ناصری و به دنبال شورش بابیان بود که طلاب مسّلح رفتهرفته جای لوطیان چماقدار را گرفتند و خوشنشین مساجد شدند. از این رو ”بست نشینان“ لقب گرفتند.
روحانیان و سپاه لوطیان
در این سالها طلاب هنوز پا نگرفته بودند و از سازماندهی ویژهای برخوردار نبودند، ملایان بزرگ به ناگزیر در بهآمدِ خویش و به راه قدرت، از لوطیان چماقدار بهره می گیرفتند. در وصف این صنف پولاک، پزشک ناصرالدین شاه، گزارش می کرد: [28]
لوطیان مردمان بزنبهادری هستند […] که شبها برای دستبرد و ماجراجوئی از خانه بیرون می روند. به عرقخوری و قماربازی تعلق خاطر دارند. گاه نیز از سر سودجوئی، بینظمی و بلوا راه می اندازند. در کمر خود دشنههای چرکسی دارند که سلاح آنان است. کلاهشان را یک وری می گذارند. به این مخلوق خدا در همۀ شهرها و در تمام اصناف می توان برخورد. پهلوانان، عنتریها، خرسگردانها، شیرگردانها و رقاصان از این گروهند. لوطیهای تبریز و شیراز و اصفهان به همه به جلادت شهره اند. [29]
این دکتر پولاک نخستین فرنگی بود که به سودمندی این صنف در جهت بهرهبرداری سیاسی پی برد و نوشت: «بسیار خوب است که اروپائیان در حمایت چند تن از این لوطیان قرار گیرند». اما خواهیم دید که نخست ملایان و سپس انگلیسها زودتر از پولاک دست به کار شدند و سپاه لوطیان را در جهت سرکوب اجیر کردند.
کاظم بیک [30]، در کتابش در بارۀ باب، یکجا از لوطیها یاد کرده. در این روال: «لوطیان اوباشی هستند بی اخلاق و بی شرم» که شمارشان (در نیمه یکم سده نوزده) روز به روز در افزایش بود، بویژه در تبریز و اصفهان. اینان ”نشستهای پنهانی“ خود را در ”خرابهها و زیرزمینها“ برگزار می کردند. بدمستی می کردند. دست به دزدی می زدند. در میان خودشان به چند دسته تقسیم می شدند. «سرکردههاشان در پایتخت از احترام نجبا و بزرگان (که به آنان نیاز داشتند) برخوردار بودند». «حتی یکی از رهبرانشان حیدرخان، از شاهزدگان صفوی به شمار می رفت». لوطیان هر چندی به شهرها یورش می بردند. «ترس وحشت می آفریدند». نخستین قلع و قمع این اوباش از برکت لشکرکشی محمد شاه بود به اصفهان. دومین بار میرزا تقی خان امیر کبیر «برای همیشه شرشان را از سر مردم کند». [31] گرچه این گواهی کاظم بیک چندان درست نیست، زیرا که لوطیان تا سالیان دراز بعد از میرزا تقی خان در کار بودند و برجای. ویلهم فلور، یکی از کارشناسان بنامِ تاریخچۀ لوطیان، به ما می آموزد که واژۀ لوطی و الواط با ”لات و لوط“ و ”داش مشدی“ یکی است. ”کلا مخملی“های لُنگ به دوش هم یادگاری از آن دورانند. [32]
”مقامات مذهبی“، بویژه در نیمۀ یکم سدۀ نوزده، از این اوباش ”به عنوان گروههای ضربت“ استفاده می کردند. هم بدان معنا که به هنگام تسویهحساب با این و آن و یا در رقابت ”با قدرت حاکم“ از سپاه لوطی بهره می گرفتند. اجیرشان می کردند. به دزدی و کشتن رقیب وا می داشتند. و یا در جهت غصب املاک به روستاها می فرستادند. حتی دربار و اهل داد و ستد هم به هنگام نیاز دست به دامن الواط می شدند. بدینسان در ناخرسندیهای اجتماعی و ”شورش عوام“ لوطیان را در جهت سرکوب به کار می گرفتند و اجرت می دادند. به گواه یحیی دولتآبادی کمتر”روحانی متنفذی“ بود که لوطیان چماقدار خود را نداشته باشد. این قشون مسلّح را کوچکترین بهرهای از سواد و اصول دین نبود. جملگی آزمند پول بودند و نان و آبشان از اجیر شدن به راه دستبرد به املاک و اموال مردم فراهم می آمد. هر جا هم که رقیبی و مخالفی سر بلند می کرد، به آسانی سربه نیست می کردند.
جماعت لوطی در ابراز دینداری راه و روش ویژۀ خود را داشتند. از این دست که محلات شهرها را به نام دوازده امام می آراستند. یعنی به شهرها جنبۀ دینی می دادند. از این راه اعتماد مردم را به خود جلب می کردند. مدیریت و آرامش محلهها و کوچهها و بازار را بر عهده می شناختند. برای به دست آوردن دل مردم، گهگاه ترازوهای بازاریان را زیر نظر می گرفتند و بررسی می کردند تا برنمایند که در کار جلوگیری ازگرانفروشی و کلاهبرداری اند.
به درگیریها، این الواط گاه جانب دولت، گاه جانب کسبه و گاه جانب تهیدستان شهر را می گرفتند. به رتق و فتق دعواهای محلی هم می پرداختند. در روابط داروغه و بازاری نقش ”میانجی“ ایفا می کردند. اما در اصل، قشون مانند ”درخدمت روحانیان بودند“. [33] زور این صنف ”مسّلح“ تا جائی بود که کوچکترین پروائی از لخت کردن مردم و حتی از بستن و کشتن پروائی نداشتند. به نام دین ”باج شرعی“ هم می گرفتند. در کوچه و بازار به هتک ناموس و آزار زنان بر می آمدند و دست به کشتار هم می زدند. آنگاه هم که احساس خطر می کردند بست می نشستند. ازهمین رو لوطیان را ”بست نشینان“ هم می خواندند. سرپرست میسیون آمریکائی گواهی می داد که هفتهای نبود که در ارومیه لوطیان چماقدار به نام دین ”دست به آدمکشی“ نزنند [34].
الواط حتی گهگاه سرخود و بدون اجازه از حکومت به نام خود سکه می زدند. در این موارد سرکردههاشان را به لقب ”شاه“ می آراستند و به جای حکومت از او تبعیت می کردند. از این راه نشان می دادند که حکومت را به رسمیت نمی شناسند. نمونهها کم نیستند. به مثل، در تبریز به سال ۱٨٤٩میلادی، یعنی یک سالی پس از مرگ محمد شاه، لوطیان شهر با مجتهد همدست شدند و برحکومت شوریدند. گرچه به پیروزی دست نیافتند. [35]
البته دولتهای خارجی بویژه انگلیسها هم از نزدیکی و دوستی با سران لوطیان که مجتهدان بوده باشند، دریغ نمی ورزیدند، چنانکه در همین بخش خواهیم دید. نکتۀ مهم اینکه چون لوطیان وطن نمی شناختند به آسانی به دام دشمنان ایران، بویژه انگلیسها می افتادند و اجیر می شدند. بی سبب نبود که تاریخنگار انگلیسی خانم لمتون که همواره پشت و پناه ملایان و ”انجمنهای سرّی“ بود، در ستایش این الواط تا جائی پیش رفت که آنان را به لقب ”رابین هود“ آراست. [36] اما خطر بزرگتر — که با تفصیل بیشتری یادآور خواهیم شد — هنگامی رو نمود که انگلیسها، به راه تجزیۀ ایران، و رقابت با روسها، به بهرهبرداری از مجتهدان بزرگ و لوطیانشان برآمدند.
بدیهی است که در این جوّ سرکوب و هراس، بیتفاوتی مردم در پیوند با دین و سیاست به راستی چشمگیر می نمود، دو نمونه می آورم. به سال ۱٨۲٨ میلادی، که سال شکست ایران در جنگ دوم با روسیه بود، مردم ریختند و کاخهای عباس میرزا را به ویرانی کشاندند. آنگاه سرازیر کوچهها شدند که: از جنگ و حکومت به تنگ آمده ایم و از این پس «می خواهیم برویم تبعه روسیه بشویم»! سپس به خانۀ آقا میرزا میرفتاح، مجتهد تبریز یورش بردند، او را از خانهاش بیرون کشیدند، خود به دنبالش راه افتادند و آن بیچاره را وا داشتند که برای جدا شدن آذربایجان از ایران فتوا بدهد و مقدم روسها را گلباران کند، بلکه مردم را از دست حکومت و ”پرداخت مالیات معاف“ دارند. [37] سفیر روسیه درخواست مردم را در جهت پیوستن به روسیه به تزار نیکلا گزارش کرد. تزار پاسخ داد: «صلاح نمی دانم». [38]
آن مجتهد بیچاره از ترس تودۀ عوام، فرار را بر قرار آسانتر دید. بار و بندیل ببست. به روسیه گریخت، و بازماندۀ زندگیاش را در تفلیس با پرورش قناری سرکرد. [39] در ۱٨۲٩ میلادی سفیر روسیه هم که از قزوین می گذشت، گواهی می داد که در قزوین هم مردم اطرافش را گرفتند و در دشمنی با قاجارها خواستار پیوستن به روسیه شدند. از بیتفاوتی مردم نسبت به وطن خویش، انگلیسها بیش از دیگران بهره بردند. از این دست که کوشیدند روحانیان را تقویت کنند تا به یاری اخذ فتوا با روسها در افتند.
پیوند ملایان با انگلیسها
در این زمینه اسناد زیادی در دست است. خواهیم دید که هر جا که آخوندی سر بلند می کرد و قشونی از لوطیان آراست، نمایندههای سیاسی انگلیسها را در کنار و یار و یاور خود می دید. نمونهها کم نیستند. به مثل، به زمانۀ عباس میرزا ولیعهد، در ۱٨۲٨ میلادی، یعنی در جنگ دوم و به دنبال شکست ایران از روسیه، انگلیسها فرصت را غنیمت شمردند و برآن شدند که جنگ سومی با کمک بخشی از سپاه ترکیه، علیه روسها به راه اندازند. می دانستند که بر اثر جنگ، روسها خسته و ناتوان شده اند و نایِ جنگیدن ندارند. بویژه که انگلیسها عباس میرزا را پشتیبان تزار می دانستند و با خبر بودند که این ولیعهد باب نامهنگاری را با روسها گشوده است.
درخواست عباس میرزا هم در ”وصیت نامه“ اش این بود که پس از مرگش فرزند بزرگ او را به جای برادرانش به جانشینی بپذیرند. [40] روسها پذیرا بودند و انگلیسها برانگیخته. سردمداران مخالفان، یکی دکتر ”کرومیک“ پزشک خاقان بود که بیست سالی در ایران زیسته بود، دیگر ”ماژور هارت“ وابسته به کمپانی هند، و بویژه ”جون مکنیل“ سفیر انگلیس در ایران که از او بارها یاد خواهیم کرد. [41]
می دانیم که در آن روزگار ایران سپاه منظمی نداشت که بار جنگ را بر عهده گیرد. پس حکومت به ناچار روستائیان و کشاورزان را بر می کشید و سلاح می داد و از سرحدات روانۀ جبهه می کرد. بدان معنا که در غیاب سران خانوادهها، اهل خانه بی سرور و بی آذوقه به سر می بردند. کشتزارها به حال خود رها می شدند. سیاحان و یا ایرانیانی از سرحدات می گذشتند، یادآور شده اند که مرزهای ایران تا فرسنگها بدل به گورستان همین روستائیان شده بود. چنانکه در سیاحتنامۀ ابراهیم بیک می خوانیم. [42]
پس در چنین شرایطی مردم آمادگیِ نداشتند که بار دیگر خانه و زندگی را رها کنند و فی سبیل الله به راه افتند. [43]
بدنیسان در نبود داوطلب، انگلیسها را نیاز به فتوای ملایان افتاد تا بلکه از این راه بتوانند جنگ سوم را بیاغازند. اما در این زمینه هم با کمبود آخوند روبرو بودند. چارۀ دیگری نماند، جز اینکه عباس میرزا را برآن دارند که از فتحعلیشاه یاری بخواهد. در این روال که شاه چند تن از آخوندهای عتبات را به سرکردگی سیدمحمد نامی به تبریز فرا خواند. فتحعلیشاه را چندان تمایلی به این داستان نبود، می دانست که برنامۀ جنگ سوم و درخواست فتوای جهاد زیر سر نمایندگان انگلیس است. پس در نامهاش شانه از مسئولیت خالی کرد و با بیمیلی، به عباس میرزا نوشت:
فرزندی […] من در هر امری نخست با شما مشورت کرده ام. شما خواستید آقا سیدمحمد را از عتبات بیاورم، بفرمائید آمده اند! شما خواستید من به سلطانیه بیایم بفرمائید، آمده ام! شما خواستید پول بدهم، بفرمائید، داده ام! اکنون خود اوضاع و احوال سرحدات را بهتر می دانید، اگر به صلح مایلید صلح کنید و اگر جنگ می خواهید، بجنگید، لیکن همه مسئولیتها را خود به گردن بگیرید. [44]
رسیدن سیدمحمد از عتبات دردی را دوا نکرد. مردم به راه جنگ و ”فی سبیل الله“ به را نیفتادند. شگفتا که در نشست با علما، در جهت تدوین فتوای جهاد، ”ژوزف“ نامی هم از سوی انگلیسها شرکت کرد. فرماندهی جنگ را نیز شاهزاده حسنعلی میرزا حاکم خراسان بر عهده شناخت. روسها که خبر شدند، چاره را در این دیدند که به یاری عباس میرزا بشتابند. از پیوند او با انگلیسها و روحانیان جلوگیری کنند. پیشنهادشان به عباس میرزا این بود که اگر دولت ایران با عثمانی همدست نشود، فریب انگلیسها را نخورد، دست به جنگ با دولت روسیه نزند، روسها آماده اند که بخش بزرگی از ۱٧ شهر قفقاز را که در ۱٨۲٨ میلادی از دولت ایران گرفته بودند، از نو به ایران بازگردانند. بار دیگر ایران بزرگ را به رسمیت شناسند. از جمله ایروان را که بزرگترین مرکز داد و ستد جهانی ایران به شمار می رفت.
همین که پیشنهاد برگرداندن ولایات از دسترفته به گوش انگلیسها رسید، دست به کار شدند تا مانع این استرداد شوند. بدیهی بود که اگر معامله سر می گرفت، بویژه اگر از میان ۱٧ ولایت از دسترفته ایروان را که راه مستقیم ایران با اروپا بود پس می دادند، داد و ستد با فرنگ رونق می گرفت. اگر نخجوان را برمی گرداندند که بزرگترین صادرکنندۀ گندم ایران به اروپا بود، کشاورزی ما شکوه گذشته را باز می یافت. [45]
بدیهی است که از این داستان تنها انگلیسها که بیش از پیش کالاهای خود را به بازارهای ایران می ریختند، زیان می دیدند. از این رو نمایندگان آن دولت، بی آنکه با دولتمردان ایران به انجمن نشینند، پیشنهاد استرداد ولایات را به زیان خود دیدند و در برابر پیشنهاد روسها ایستادند. بدینسان ماکدونالد نمایندۀ سیاسی دولت انگلیس در ایران، قلم برداشت و در ربط با هفده شهر از دسترفته در ”نامۀ محرمانه“ به ”کمیته سّری“ وزارت خارجه انگلیس، نوشت:
من به هرکاری دست خواهم زد تا روسها نتوانند در ازای پس دادن شهرهای قفقاز، به ایران نزدیک شوند. [46]
خوشبختانه سپاه ترکیه زودتر از موعد بسیج شد و نتوانست به سپاه ایران ملحق شود. به ناگزیر بازگشت و جنگ سوم در نگرفت. روابط ایران با روسیه نیز رو به بهبودی نهاد. به سخن دیگر عباس میرزا از ناچاری روی به روسها آورد و از آنان یاری خواست. بار دیگر انگلیسها روی به روحانیت و لوطیان شهری آوردند، تا بتوانند از این راه پیوند عباس میرزا را با روسها بشکنند و از جانشینی فرزندان عباس میرزا که سفیر روسیه در عهدنامۀ ترکمنچای به کرسی نشانده بود، جلو گیرند. پس بی درنگ به سراغ ملایان و لوطیان رفتند و در توطئۀ سیاسی علیه حکومت ایران شرکت کردند. و گریبایدوف سفیر روسیه را به کشتن دادند.
ملایان و قتل گریبایدوف
می آغازیم با بسیج لوطیان و قتل گریبایدوف وزیر مختار روسیه، که به سال ۱٨۲٩ میلادی در تهران که با پشتیبانی مجتهد تهران، با تشویق انگلیسها و به دست لوطیان کشته شد. می دانیم که گریبایدوف را ”پدر ادبیات متعهد“ روسیه نامیده اند. آن سفیر هم موسیقیدان بود و هم نویسندهای سرشناس. نمایشنامۀ جنجال انگیزش ”آفت عقل“ [47] نام داشت که در نقد حکومت تزاری نوشت. این نمایشنامه حتی پس از مرگ نویسنده، بیست سالی در توقیف ماند. [48] متن آن نوشته الهام گرفته بود از ”مردم گریز“ [49] مولیر که بعدها میرزا حبیب اصفهانی هم به فارسی برگرداند. [50] دیگر جرم او این بود که در ۱٨۲٥ میلادی در جنبش ”دکابریستها“ در جهت برانداختن دولت تزار شرکت کرد و به زندان افتاد. پس بدیهی بود که سران دولت روسیه نه خود او را بر می تافتند و نه نوشتههایش را.
در ربط با گریبایدوف، تزار خوشتر و آسانتر دید که این دشمن نامدار را به جای کشتن و زندانی کردن، از روسیه دور کند و با سمت رسمی وزیر مختار به ایران تبعید کند. بدیهی است که سفیر شاعر و موسیقیدان را تمایل چندانی به ترک وطن و دوری از پیانو نبود. چنانکه به گلایه به یکی از دوستانش می نوشت: «می خواهند مرا به بیرون از وطن بفرستند. حدس بزن به کجا؟ به ایران! هرچه کوشیدم از زیر این مأموریت در بروم، نشد». [51] باز با بدبینی و نومیدی به دوست نزدیکش پوشکین هم گفته بود: راه و چارۀ دیگری نیست. جز اینکه «با این جماعت باید به ضرب چاقو طرف شد». [52]
در چنین شرایطی بود که گریبایدوف با بیمیلی راه ایران را در پیش گرفت. به تبریز که رسید خوشنشین کاخ عباس میرزا شد. دست دوستی به او داد. به دل از او پشتیبانی کرد. در نامههایش خندهها و ”دندانهای سفید“ ولیعهد را بستود. شتابی هم نداشت که برای شرفیابی به دربار فتحعلیشاه خود را به پایتخت برساند. از آنجا که موسیقیدان بود، بیشتر خوش داشت که روزها را در کاخ عباس میرزا به نواختن پیانو بسر آرد.
انگلیسها فرصت را غنیمت شمردند. بویژه که از وضع نابسامان گریبایدوف آگاه بودند. این را هم می دانستند که تزار از کشته شدن او غم به دل نخواهد گرفت. در برنامه داشتند که به یاری دستنشاندۀ وفادارشان الهیار خان آصفالدوله، عباس میرزا را از جانشینی بردارند و یکی دیگر از شاهزادگان هوادار دولت انگیس را بر جایش نشانند. می دانیم که این آصفالدوله هم داماد خاقان بود و هم خالوی محمد شاه. از ۱۲٤٠ هجری تا ۱۲٤۳ (۱٨٤٠-۱٨۳٧) مقام صدر اعظم را هم داشت. همو بود که در جنگهای ایران و روس وا داد و از جبهه بگریخت. در ”منشآت“ شعر بالابلندِ میرزا ابوالقاسم قائممقام را در سر داریم که در خیانت آن دولتمرد سروده بود: «بگریز به هنگام که هنگام گریز است».
فریدون آدمیت هم به یاری اسناد معتبر و دست اول آورده است که این سیاستمدار «درجهت سیاست، به انگلستان ارادت می ورزید و از کارگذاران آنان به شمار می رفت و در عتبات هم تحت حمایت آنان می زیست». [53] تا جائی که انگلیسها او را ”The English Asefoddowle“ می خواندند. [54] یعنی خودی و غیر ایرانی می دانستند. شرح حال دستنشاندگی آصف الدوله را مهدی بامداد نیز آورده است. [55]
انگلیسها را چنان اعتمادی به اللهیار خان بود که برآن شدند تا ”مأموریت نزدیک شدن به مجتهدان“ را به او واگذارند، تا از این رهگذر در همکاری با دیگر ملایان، تجزیۀ ولایات ایران را پیش گیرند. نخست حکومت خراسان و هرات را یکی کنند و فرماندهی آن ولایت را نیز به خود آصفالدوله بسپارند. نقشهای که از دیرباز در سر داشتند. تا جائی که از بهر تجزیۀ خراسان ترکمنهای سرخس را مسّلح کردند. آذوقه و پوشاک رساندند و به درگیری با عمّال حکومت واداشتند.
گریبایدوف هم از این برنامهها آگاه بود و هم از سرنوشت شوم خودش. چنانکه گزارش می کرد: «بدیهی است که به سبب پشتیبانی من از جانشینی فرزندان عباس میرزا، در معاهدۀ ترکمنچای، این مأمور انگلیس یعنی آصف الدوله هرگز این پشتیبانی را به من نخواهد بخشید» [56]. باز در هراس از عاقبت خویش، از یکی دیگر از دوستانش تسّلی می طلبید و می گفت: «سخنی برای خاطر آزردۀ من بیاب. دلم آنچنان تنگ است که بیش ازآن دلتنگ نتوان بود. مرگ در انتظار من است و نمیدانم چرا تاکنون زنده ام. دلم شور می زند!». [57]
در چنین شرایط سخت و تحمیلی بود که سفیر روسیه برای شرفیابی به دربار فتحعلیشاه راهی تهران شد. با ۳٩ تن از همراهانش در زنبورک خانه پایتخت منزل کرد. نمی دانیم از کجا بو برده بود که از این مأموریت جان سالم به در نخواهد برد. این را هم می دانست که در روسیه پشتیبانی نداشت.
گویا پیشتر ”مالتسوف“ دبیر سفارت روس، پیشتر سفیر را از توطئه مجتهد و انگلیسها آگاه کرده بود. چنانکه از نامههای گریبایدوف پیداست. گزارش می فرستاد از این دست که: «همۀ هیأت ما را تک به تک خواهند کشت». [58] در پشتیبانی از جانشینی عباس میرزا نیز به دوستش پوشکین نوشت: «این داستان فقط با خونریزی حل خواهد شد و یا بر سر جانشینی میان فرزندان خاقان». [59] به سخن دیگر مرگ خود را پیشبینی می کرد و می کوشید سفر به تهران را به عقب اندازد.
سرانجام در یکم فوریه ۱٨۲٩ که فردای روز شرفیابی به دربار هم بود، ”لوطیان و اوباش چماق به دست“ به سرکردگیِ میرزا مسیح مجتهد تهران، با شعار «یا حسین! الله اکبر! امروز روز عاشوراست!» از بازار تهران به راه افتادند. آنگاه به جایگاه وزیر مختار یورش بردند و چون گریبایدوف را ”شخصاً“ نمی شناختند، ناچار ۳٩ تن از همراهانش را نیز به ضرب ”سنگ و چماق و قمه“ سر بریدند و تکه تکه کردند. آنگاه اجساد را نخست در گورستان ارامنه جای دادند. تا اینکه بعدها روسها کالبد گریبایدوف را از روی انگشتری که به دست داشت شناسائی کردند و به تفلیس بردند. شرح آن ماجرا را پوشکین در ”سفر به ارزروم“ که پیشتر نقل کردیم، آورده است.
چه جای شگفتی اگر ”حامد اَلگار“ مورّخ انگیسیالاصل اسلامآورده، بی پروا در ربط با آن کشتار نوشت: «آن قیام نخستین جنبش مذهبی علیه استعمار بود». [60] نیازی به یادآوری نیست که دولت انگلیس همواره پشتیبان اهل دین بود و هست، اما مغایرت حکم الگار با اسناد تاریخی تا جایی است که نویسنده به ناگزیر برای اثبات سخن خود روی به مورخان رسمی دربار آورده است. ورنه در بارۀ این کشتار، جهانگردان و گزارشگران خارجی از”توطئه لوطیان، ملایان و درباریان“ سخن گفته اند. [61]
محمد هاشم آصف (رستم الحکما) مورّخ رسمی و طنزنویس دربار به هنگام ”شرفیابی“ گریبایدوف به دربار حضور داشت. نمی دانیم چگونه از توطئه آگاه بود و گواهی می داد که سفیر روس به دست ملایان و لوطیان کشته خواهد شد. نوشت: «در سنۀ ۱۲٤٤ هجری (۱٨۲٩) در دارالخلافۀ تهران بودم […] نظرم برآن روس اجل رسیده افتاد […] عرض کردم: ”جاء یربوع“! شاه گفت: ”چرا او را یربوع خواندی“ ؟ عرض کردم: ”چون یربوع موش صحرائی است و شکار و خوراک اعراب بدوی! این اجل رسیده نیز شکار و مقتول و طعمه اهل ایران خواهد شد“[…] بعد از ده روز خبر رسید که ملاهای خالی از حکمت […] به اتفاق اوباش و رندان بازاری به هجوم عام، به خانۀ آن اجل رسیده یعنی یربوع الدوله مذکور آمدند. اموالش را به تاراج بردند و او را با سی و نه نفر از ملازمانش کشتند». [62] در نکوهش مجتهد و یارانش هم سرود:
خوش آنکه به دست ذولفقارت بینم ای قاتل روس
بر مرکب مرتضی سوارت بینم با غرش و کوس
در جنگ و جدال و گیر و دارت بینم با قهر و عبوس
این توطئهها که با همدستی روحانیان لوطیان و انگلیسها شکل گرفت، تجزیۀ ایران را در برنامه داشت و بس. در این زمینه هم یکی دو نمونه می آوریم.
ملایان و سرآغاز تجزیه ایران
آشکارترین اتحاد میان مجتهدان، لوطیان و انگلیسها را در نقشۀ جدا کردن هرات و همدستی با مجتهد اصفهان سید باقر شفتی می یابیم، که به زمانۀ فتحعلیشاه سر برآورد و سرانجام به ضرب قشون محمد شاه از پای درآمد. در بارۀ هرات پیمان انگیسها با مجتهد و لوطیان اصفهان نخست بر سر جدا کردن این ولایت بود. می دانیم که جدا کردن خرمشهر و بوشهر و بلوچستان را هم در سر داشتند، که در جای خود اشاره خواهیم داد. در ربط با هرات، دولت روسیه یکسره از دولت ایران پشتیبانی می کرد و دولت انگلیس از افغانستان [63]. چنانکه در ”ایران در راهیابی فرهنگی“ دیگر از زبان انگلیسها [64] و فرانسویان [65] آورده ام. این را هم می دانیم می که بدان سالها هرات خراجگزار ایران به شمار می رفت. هرآینه ایرانیان این ولایت را بخشی از ایران می دانستند و افغانان بخشی از افغانستان. هر بار هم که به هم نزدیک می شدند انگلیسها از این کنارآمدن جلوگیری می کردند. کار به جائی رسید که محمد شاه به هرات لشکر کشید و دست به محاصرۀ شهر زد. اما نتوانست در برابر دشمنان پرزورش ایستادگی کند. پشت و پناهی هم نداشت.
برای انگلیسها، تنها راه جدا کردن هرات همانا گرفتن فتوای جهاد از سوی روحانیان بود و بسیج لوطیان. شگفتانگیز اینکه تا آن زمان، انگلیسها خودشان در نقشۀ جغرافیا، هرات را جزو خاک ایران آورده بودند [66]. اکنون سفیر آن دولت جون مکنیل آن نکته را نادیده گرفت و به حاشا برآمد. حتی گزارش به دولت متبوع خود فرستاد که روسها می خواهند «این دژ را به دولت ایران بسپارند» و ما مانع خواهیم شد. [67]
پس سفیر انگلیس سادهترین راه را در کنار آمدن با مجتهد مقتدرِ اصفهان و گرفتن فتوا دید. ”باب مکاتبه“ را با سید باقر شفتی یعنی ”فحل علمای ایران“ بگشود. [68] همکارانش را هم به تعظیم و پابوسی او گسیل کرد.
چکیدهای از زندگینامۀ آن مجتهد را به دست می دهم که بسی به نقل می ارزد. همگان می دانستند که شفتی یکی از ثروتمندترین مالکان زمانۀ خویش در شمار بود. چنانکه شاگرد او تنکابنی در رسالۀ ”قصاص العلما“ گواهی می داد: «از زمان ائمه اطهار تا آن عهد هیچیک از علمای امامیه […] آن اندازه ثروت و مکنت به دست نیاورده بود». شفتی ”دوهزار باب“ دکان و ”چهارصد کاروانسرا“ داشت. املاک در بروجرد و یزد و دهاتی در شیراز غصب کرده بود. افزون بر این ”از هندوستان و قفقاز و ترکستان به عنوان سهم امام“ مالیات می ستاند. افزون بر این ۳٠ هزار لوطی را در جلوۀ سپاه گرد آورده بود. ”از طریق آدمکشی و دزدی و قلع و قمع“ دستگاه شاهانه داشت [69] به گواهی فرانسویان در ۱٨٤۳ پول نقدش به ۲٠٠ هزار تومان می رسید [70].
شفتی حتی بی پروا ”درآمد اوقاف“ دولتی را هم بالا کشید. از ”تجارت هم سود کلان“ برد. از روستاهای اصفهان مالیات می گرفت و محصولاتشان را غصب می کرد. چنانکه تنها از یک روستای کروند، سالیانه ”نهصد خروار برنج“ مقرری و مالیات می ستاند و دامنۀ املاکش ”تا بروجرد و یزد“ می کشید. به قول عباس اقبال، که شرح حال جامعی از این مجتهد به دست داده، شفتی راهی برگزید که «از هر عمل قرطاس و کمپانی مطمئنتر و بیرنجتر بود». [71] به گواهی میرزا حسینخان تحویلدار، الواطِ شفتی مُشتی ”خونخوار، شارب الخمر، قمارباز، دزد و جانی“ بودند [72]. این اوباش همگی در کنار و در پناه مجتهد سازمان یافتند. زندگی روزمره و خورد و پوشاک و آداب و رسوم زندگی روزانۀ لوطیان تهران را داستاننویس ارمنی (رافی) با همه ریزهکاریهایش به قلم کشیده است که در فرصت دیگر به دست خواهیم داد. [73]
گوئی مجتهد اصفهان را از آتش جهنم هم پروائی نبود. برای دست یافتن به اموال مردم، لوطیانش را به دزدی و کشتن گسیل می کرد. آنگاه مال دزدی را ”به مسجد جامع می برد“ [74]. گهگاه نیز به راهِ پنهان داشتن دزدیها و چاپیدن اموال مردم، لوطیانش را به دست خود گردن می زد. اما پیش از کشتن دلداریشان می داد که: «روز قیامت شفیع جمیع گناهان شما خواهم شد»! آنگاه بر کشتههایش نماز می گذارد و در هیچ یک از این تصمیمات و اقدامات ”حکومت را محل دخالت در آن کار“ نمی داد [75].
اکنون مجتهد اصفهان و چماقدارانش به قدرتی رسیده بودند که بی پروا در همبستگی با انگلیسها سخن از جدائیخواهی می راندند و به تحریک نمایندگان سیاسی آن دولت، تجزیۀ ایران را پیش می کشیدند. کار به جائی کشید که یکی از رهبران لوطیان علم استقلال برافراشت. به انکار سرزمین خویش و دولت ایران برآمد. نخست به نام ”رمضان شاه“ خطبه خواند و سکه زد و سپس دستور کشتار و غارت شهر را داد. [76] اما راه به جائی نبرد.
انگلیسها که به خوبی از ناتوانی اهل دولت و توان مجتهد آگاه بودند، فرصت بادآورده را غنیمت شمردند. می دانستند که شفتی را با دولت محمد شاه سر سازش نبود و او را ”ملحد“ می دانست. پس مأموران دولت انگیس به سراغ مجتهد اصفهان رفتند. در پیشگاهش سر فرود آوردند. روی زمین زانو زدند و اسلام را ستودند. در چاپلوسی تا جائی پیش رفتند که نامهای خودشان را برگرداندند و اسلامی کردند. به مثل ”کولونی“ افسر انگلیسی ”ملا مؤمن“ نام گرفت، ”پاتینجر“ که محمد شاه او را به طنز ”بادمجان صاحب“ می خواند، هرجا که می رفت تغییر اسم می داد و نامهای دینپسند از ”محمد حسین“ و ”طبیب هندی“ بر می گزید. [77]
بدینسان بود که به یاری ملایان راه تجزیۀ ایران هموار شد. به راه جدا کردن هرات، هانری لایار نمایندۀ نظامی انگلیس با سرفرازی گزارش می کرد: در بارۀ هرات «دوبار به دیدار مجتهد اصفهان رفتم […] با اینکه او یک مسلمان سرسخت است […] از من بسیار مؤدبانه پذیرائی کرد […] و در بارۀ مسائل سیاسی هم به گفتگو نشستیم.» [78]
مجتهد آماده بود که در ازای رشوه سرتاسر ایران را بفروشد. از این رو دستمزد را گرفت و در همیاری با سران انگلیس و به راه تجزیۀ ایران فتوا داد. به راه این هدف ملایان دیگری را نیز با خود همراه کرد، از آن جمله میرزا علی بهبهانی که محمد شاه را ”مهدورالدم“ و صوفی می خواند. همو به آسانی فتوا داد که: روا نباشد که «فرمانروائی کشور در دست شاهی بماند که به دین اسلام اعتقاد ندارد.» [79] زیرا همگان می دانند که این شاه و وزیرش «با مذهب رسمی مخالف اند». [80] بویژه که میرزا آقاسی به گزارش سفیر فرانسه در ایران ، لغو حکم اعدام را به شاه تحمیل کرده بود. [81]
در زمینۀ اعتقادات محمد شاه و وزیرش، شاید بتوان گفت که سخن ملایان چندان ناروا نبود. زیرا گوبینو هم گواهی می داد: محمد شاه «نه مسلمان بود، نه عیسوی، نه گبر، نه یهودی». بلکه بر این باور بود که «تجلی ذات خداوند همانا نزد خردگرایان است.» [82] از این رو نه اهل دین او را بر می تافتند و نه او اهل دین را. در دشمنی با دولت محمد شاه انگلیسها بی برو برگرد با مجتهد و لوطیانش همسو بودند. از همین رو بود که شفتی به آسانی خواست انگلیسها به جان خرید و دست به فتوا برد و خواستار تجزیۀ برخی از ولایات ایران شد و به جدا شدن هرات از ایران روی خوش نشان داد و بی پروا اعلام داشت: ”پیشوایان مذهبی“ با سیاست دولت در ربط با هرات ”توافق ندارند“، بویژه که محمد شاه ”لامذهب“ است. [83]
به یاری همین آخوندها انگلیسها تجزیۀ خرمشهر را نیز که در آن روزگار مُحمّره می خواندند در برنامه گنجانیدند. برنامهشان این بود که این ولایت را از ایران جدا کنند و به عثمانی واگذارند، به این بهانه که «ادعای عثمانی بر سرِ محمّره رسمی و ادعای ایران بر سر محمّره اسمی است». [84] به سخن دیگر و به نقل از فریدون آدمیت، از این پس «سیاست انگلستان بر تسلط عثمانی در آن خطّه قرار یافت». زیرا از آن راه «انگلیسها آسانتر می توانستند خوزستان را اشغال نمایند». [85] خوشبختانه دولت ایران ایستادگی نشان داد و این کار سر نگرفت. اما از این پس عثمانیان هر چندی به خرمشهر یورش بردند و و در ۱٨٤۳، بیش از ٥٠٠ بازرگان و زائر ایرانی را از پای درآوردند. [86]
اکنون انگلیسها حتی بر محمد شاه می تاختند که چرا «دعوی خود را نسبت به بلوچستان تجدید می کند.» [87] سران آن دولت برای لرها و کردها و بختیاریها هم طرح جداگانه آراستند تا بتوانند از ”بخشی از عربستان و سرزمین بختیاریها“ ولایتی مستقل برپا دارند [88]. نیازی به واگفتن نیست که برای اجرای این طرحها ناوگانهای خود را در بندر بوشهر پیاده کردند.
بنگر که در همه این احوال، از سوی روحانیانِ خوب یا بد، حتی یک کلمه در پشتیبانی از تمامیت ارضی ایران به گوش نخورد. استدلالشان اینکه اسلام جهانی است و حد و مرز نمی شناسد. پس چه ایرانی، چه انگلیسی! بدینسان چنانکه پیشتر گفتیم، مجتهد اصفهان در همسوئی با انگلیسها، بی دریغ به سود دشمنان ایران فتوا داد و آنچنان از جان و دل به سود دشمن خدمت کرد که از دیدگاه انگلیسها درچهرۀ یک ”رجل سیاسی“ جلوهگر آمد.
فتوای مجتهدان علیه تمامیت ارضی ایران فرنگیان را به شگفت آورد. منش و کنش شفتی را به قلم کشیدند. نوشتند: چگونه مجتهد اصفهان این چنین به استقلال حکومت کرد و از هیچکس فرمان نبرد؟ سرقونسول فرانسه در طرابوزان، به وزیر خارجهاش گزارش فرستاد که «اکنون شفتی حتی از پرداخت مالیات به دولت هم خودداری می ورزد.» [89] کنت دو سرسی، سفیر فرانسه در ایران به سختی مجتهد اصفهان را به نقد کشید و نوشت: شفتی مردم ایران را «به گروگان گرفته است.» [90] ”بارون دو بود“ سیاح روسی هم که از اصفهان می گذشت، گواهی می داد که شفتی در دشمنی با اصلاحاتی که محمد شاه در پیش داشت، برخاسته بود چنانکه هربار که حکومت دست به کار می شد تا قدمی به سود ایران بردارد، شفتی ”جماعت لوطیان“ را بسیج می کرد و آشوب به راه می انداخت [91]. حتی میسیونرهای آمریکائی که در ارومیه مستقر بودند، گواهی می دادند که شفتی همانا ”در دشمنی با اصلاحات“ و حکومت عرف در افتاده بود و نه ”به راه دین“. [92] از این بود که با انگلیسها که در کنار روحانیان بودند، همدستی داشت و همکاری می کرد.
نویسندۀ دیگری که شاهد ماجرای شفتی بود، با نام ساختگی، که چه بسا نام مستعار سفیر فرانسه بوده باشد، در بارۀ علل دشمنی مجتهدان با حکومت قلم زد. نوشت: صدراعظم میرزا آقاسی بر آنست که «از نفوذ علما بکاهد». از این رو «دشمنی میان عرف و شرع به علت اخلالگریهای مجتهد اصفهان رو به افزایش نهاده است». این را هم افزود که میرزا آقاسی صدراعظم ایران مردی است ”بس دانشمند“ و با فرهنگ، درست برخلاف روحانیان که دانش آنان ”در حد صفر“ است. این طایفه ”نان از تنبلی“ می خورند. میرزا آقاسی به سختی می کوشد تا «امور شرعی را از دست آخوندها برگیرد». گرچه مردم ایران ”زیر دست ملایان“ ”خرافی“ بار آمده اند، اما دیندار نیستند. آبشخور این بی تفاوت ”سستی اندیشههای مذهبی“ را همان نویسنده در ”شکست ایران از روسیه“ می داند. [93]
کار به جائی کشید که درجهت ایستادگی در برابر تجزیه ولایات ایران و اقدامات خائنانۀ مکنیل سفیر انگلیس، محمد شاه به ناچار میرزا حسین خان آجودانباشی را با عنوان نمایندۀ ایران روانۀ پاریس و لندن کرد تا به شکایت از دست نمایندگان انگیس برآید که پای ملایان را به میان کشیده بودند و برکناری ”جون مکنیل“ سفیر انگلیس را بخواهد. این فرستاده در نامههایش به پالمرستون وزیر خارجه آن کشور نوشت. «کاغذ افساد و اخلال نوشتن مستر مکنیل به علما […] و کاغذ نوشتن دولت انگریز (کذا) به جناب سید محمد باقر شفتی، مجتهد اصفهان چه مناسبت دارد»؟ چرا باید نمایندۀ آن دولت در همدستی با علما ”مضامین مبنی بر اخلال و افساد“ علیه دولت ایران بنگارد؟ [94]
در پاریس هم کوشید تا بلکه از لوئی فیلیپ پادشاه فرانسه، علیه انگلیس یاری بگیرد. شاه فرانسه تن نداد، چرا که در آن سالها تقسیم و تجزیۀ امپراطوری عثمانی در کاربود و می بایست با رقیب خود کنار بیاید تا سهم ببرد. حتی در برشماری ”وظایف“ و مأموریت کنت دو سرسی سفیر فرانسه در ایران، او را از درگیری با انگلیسها و حتی از پذیرش شکایات دولت ایران در این زمینه، به سختی برحذر داشت. [95]
اما شفتی و یارانش دستبردار نبودند. باج می خواستند و رشوه می گرفتند و از این راه با گماشتگان دولت خودشان به سود انگلیسها دشمنی می ورزیدند. چنانکه شورشی علیه خسرو خان حاکم اصفهان برانگیختند، هم از این روی که او ”تن به دخالت علما“ در امور کشور نمی داد [96]. درهمین راستا سوگلی انگلیسها حسینعلی فرمانفرما نیز که به نام ”عادل شاه“ سکه زده بود و ادعای پادشاهی هم داشت، با تکیه بر نمایندگان انگلیس و”بنا بر خواهش علما“، حاجی زینالعابدین شیروانی را که به زمانۀ خودش، تاریخنگاری بود بی همتا و جهانگردی بود سرشناس، از شیراز براند، هم از این رو که این دانشمندِ درویشمسلک از یکسو هوادار دولت بود و دیگر اینکه با دین و روحانیت سر سازگاری نداشت. [97] کنت دو گوبینو در نوشتههایش شخصیت او را ستوده است از سفرهای سی سالۀ این درویش، با طول و تفصیل یاد کرده است. [98]
دیگر باید از یغمای جندقی یاد کرد که با نویسندگانی که در قزوین و اصفهان فارسی سره را باب کرده بودند، همگام شد. این گروه از به کار گرفتن واژههای عربی پرهیز می کردند. از اهل دین نیز دوری می جستند. [99] این شاعر هم به خاطر نقد دین و اهل دین [100] مطرود علما افتاد.
سرانجام دولت محمد شاه به تنگ آمده از شفتی و دست نشاندههائی از تبار فرمانفرما و همدستانشان، بر آن شد که کار را یکسره کند. درآغاز سال ۱٨۳٩ میلادی شاه با توپ و عراده و سرباز به اصفهان لشکر کشید. این نخستین بار بود دولت به جنگ روحانیان می رفت. «لوطیان مسلحِ پیشوای مذهبی به خیال ایستادگی افتادند». [101] شاه به ضرب توپخانه دروازهها را گشود و بر آن مجتهد ”هراس انگیز“ پیروز شد. کنت دو سرسی سفیر فرانسه که پیشتر از او یاد کردیم در این سفر در رکاب بود، رویدادها را به تفصیل گزارش کرده است. دیگران نیز گواهی می دادند که شاه گروهی از ملایان را به زندان افکند. آنگاه دستور برپائی ”دیوانخانه“ داد. در آن نهاد، زنانی که قربانی کامجوئی لوطیان و ملایان شده بودند، لب به شکایت گشودند و «پرده از آن جنایات دهشناک، برداشتند». [102] شفتی و لوطیانش نیز از شهر رانده شدند. دیگر اینکه محمد شاه جمله املاک غصبی مجتهد را گرفت و جزو املاک خالصۀ دولتی کرد. [103]
در ربط با لشکرکشی اصفهان میرزا حسین خان تحویلدار هم گزارش کرد که در این شهر ”قیامت به پا“ شد. چنانکه ”ملاهای بدنام، اکابر و ارکان متهم، اعیان و اشراف مخوف، الواط خونخوار و مفسدین“ پنهان شدند [104]. به گفت سفیر فرانسه این لشکرکشی بر مجتهد اصفهان، در اذهان سخت ”مؤثر افتاد“ [105]. همچنین قونسول آن کشور از طرابوزان گزارش می کرد که مردم در ”سرکوب ملایان بی تفاوتی“ نشان دادند. [106]
در این زمینه گویاتر از همه داوری میتفورد نمایندۀ سیاسی انگلیس بود که با پُرروئی مدعی شد که در این جنگ «٦٠٠ تن را سر بریرند». پس برای نمایندگان آن دولت ناگفته پیدا بود که محمد شاه ”دشمن انگلیس“ است و صدراعظم ”آلت روس“ و بی تردید قصد این لشکرکشی هم تنها ”گرفتن بغداد“ است و بس. به این هم بسنده نکردند. حتی از محمد شاه خواستند که همۀ کارکنان انگلیسی را که با شفتی دست به یک بودند، آزاد کند. [107]
باز سفیر فرانسه که شاهد لشکرکشی اصفهان و دخالت انگلیسها بود در خاطراتش دردِ دل طنزآلود صدراعظم حاجی میرزا آقاسی را در بیزاری از دشمنان ایران چنین باز گفت: این حاجی « به تنگ آمده از رفتار انگیسها. گاه به طنز می گوید: ”قصد دارد سپاهی به کلکته بفرستد تا ملکۀ ویکتوریا را بگیرند و در میدان عمومی شهر طعمۀ سربازان خودش بکنند“! روز دیگر می گوید: می خواهد ”کشتیهای جنگی [به بوشهر] بفرستد و داد و ستد انگلیسها را نابود کند.» [108]
در همۀ این احوال، جمله موّرخان دروغپرداز و متملق زمانۀ ناصری مانند همیشه یا از ترس علما و یا از روی چاپلوسی رویدادها را وارونه و به سود شفتی جلوه دادند. رضاقلی خان هدایت در روضه الصفای ناصری نوشت: شاه از روی ”ابراز تفقد به مجتهد“ راه اصفهان گرفت. از این رو به «هنگام رسیدن موکب همایونی ”سادات و علما و عملۀ اصفهان“ جملگی به پیشواز رفتند […] و مورد التفات و عنایات علما» شدند. آنگاه شفتی را واگذاشت و به شماتت لوطیان بسنده کرد. از این دست که: «اشرار حربهای که مسلمین را بدان مقتول ساخته بودند در آبگیرهای مساجد غسل می دادند و بدان فخر می کردند.» [109]
لسانالملک سپهر، تاریخنگار رسمی دربار ناصری، نخست از ”التفات و عنایات خسروانه“ سخن راند. سپس از ”اشرار و اوباش“ یاد کرد. از لوطیان هم سخن گفت که چگونه شبانه به خانههای بازرگانان می ریختند. زن و فرزند را ”فضیحت“ می کردند. ”اموال را به غنیمت“ می بردند. و اگر کسی از ”حدیث شبانه“ یاد می کرد «شب دیگر سر از تنش بر می داشتند». [110] اما هیچیک از این مورخان شفتی را محکوم نکردند و بد نگفتند. و حال آنکه سفیر فرانسه در ایران گزارش می فرستاد که ”دزدان و آدمکشان“ همگی در ”پایگاه امن و امان مجتهد“ جای داشتند. [111] حتی جهانگیر میرزا تنها در بازگشت ”آرامش“ سخن گفت و پاپیچ شفتی نشد. [112]
بدیهی است که منش و کنش این مجتهدان بزرگ، همیاریشان با عوامل بیگانه، نیز طرد و تضعیف دولت وقت، مردم بیپناه را به حال خود رها کرد و سرگردان بر جای گذاشت. این انزوا رفته رفته به سرخوردگی و ناخرسندیهای گُنگ گرائید و در جلوههای گوناگون رو آمد. در این روال که مردمِ به ستوه آمده، می رفتند که یا به درویشان پناه برند و یا به بیخدائی. چنین بود که فرقههای نوین و رنگارنگ از تبار افلاطونیه، خیامیه، وهمیه، هوشنگیه و غیره برآمدند که زینالعابدین شیروانی یک به یک شناسانده است. برخی دیگر مانند فرقههای شیخیه و بابیه روی به انسانخدائی آوردند و اسلام را نفی کردند چنانکه در بخش دیگر به دست خواهیم داد. برخی دیگر ”بی تفاوت در برابر دین“ و سیاست [113] جلوهگرآمدند.
به یکی دو متن اشاره می دهیم که پیشزمینههای اندیشههای فرقۀ شیخیان را می ساختند و بشارت شورش باب را می دادند. نخست نمونهای می آورم از دینزدگان آن دوره، در جلوۀ داستانی نمایشگونه که ایرانشناس بنام ”گوبینو“ به شیوۀ خود و به اختصار به زبان فرانسه برگردانده و من هم با متن فارسی که مفصلتر است، درآمیخته ام. [114] متن فرانسه در زنجان می گذرد و متن فارسی در رضائیه. بدین روال:
سید سالخوردهای عصا بدستی و قرآن به دستی دیگر همی راه می رفت و سیل اشگ از دیدگان فرو می ریخت. سواری که از آن راه می گذشت روی به مرشد کرد و پرسید:
- سوار: ای مرشد، آخر چرا هِی راه می روی و گریه می کنی؟
- مرشد: فرزندم، گریه می کنم چون با چشم چپ نمی بینم!
- سوار: بله، حق با شماست. چون شما دیگر جوان نیستید.
- مرشد: نه پسرم، گریۀ من از جای دیگر است. چون که همین حالا کتاب خدا (قرآن) را می خواندم که چه زیباست و چه عادلانه است!
- سوار: بسیار خوب… آخر این اول بار نیست که شما قرآن می خوانید…
- مرشد: فرزندم حق با شماست. اما خوب که بخوانی دستگیرت می شود که اگر محمد با دقت بیشتری سخنان جبرئیل را گوش داده بود، درست عکسِ آن گفتههائی را می آورد که در قرآن آمده است.
- سوار: بیگمان حق با شماست. اما چه بسا که در نزول قرآن حکمتی است. پس دیگر این همه اشک چرا؟
- مرشد: فرزندم، اشک من از این جاست که عمرم به سرآمد و از مفهوم ظاهر و باطن قرآن سر درنیاوردم. این را هم ندانستم که ”مقصود و منظور خدایتعالی از شان نزول کلام الله مجید“ چه بود! حال، پیامبر به کنار، ندانستم منطق هستی و ”فلسفۀ وجودی واجب الوجود“ برای چه بود. حتی جبرئیل هم کلامی از حرفهای خدا سر در نیاورد! [115]
سخنان این درویش بدان معنا نبود که مردم رهیده از جهل و باورهای مذهبی بودند. بلکه در این دورانی که رهبری نداشتند و هنوز روحانیت جان نگرفته بود و احکامش راه به جائی نمی بُرد، هر کس فراخور امید و خواستهای خود دین و خدای خود را می آفرید. از تودهها گرفته تا حکومت.
در میان اهل دولت گویاترین نمونه محمد هاشم آصف مورّخ رسمی و طنزنویس دربار بود که لقب رستم الحکما داشت. شاید بتوان گفت که برجستهترین وقایعنگار و طنزنویس دوران قاجار به شمار می رفت. تا جائی که برخی از رسالههایش به زبانهای فرنگی برگردانده شده اند. رستم الحکما تاریخنگار و صاحب دیوان هم بود. حتی تمام رویدادها و اسناد و ریز محاسبات دوران زندیه را هم به قلم کشید. زمانۀ فتحعلیشاه و محمد شاه را نیز زیست و آزمود.
در یکی از رسالههائی که در نقد علما برای شاه نوشت، نخست حکومت را هشدار داد و بی پروا به نقد کشید. باز در این راستا شاه را از نزدیک شدن به دین و اهل دین به دور خواست و به خرد گرائی فراخواند. از این دست که: ”اول خدا، ثانی است عقل“ و باقی هیچ. [116] گاه از سرخوردگی و بی پناهی مردم نیز در اشعارش یاد کرد و سرود:
|
الامان الامان همی می شنوم |
|
|
الفرار الفرار همی می بینم |
|
باز در همان رساله که به دوران فتحعلیشاه آراست، به نقد شاه برآمد و نوشت: «ای پادشاه، آهن سرد کوفتن چه فایده دارد»؟ اهل دولت در ارتباط با مردم باید ”ملایمت“ نشان دهند. به جای ”پایمال کردن ضعفا“ که درهم افتاده اند، آئین حکمرانی را بر عدل استوار کنند. احوال رعیت را ”به دست حکام بی مروّت“ نسپارند. به جای اینها برای مردم «دارالشفا و مدرسه“ بر پا دارند . آخر ای پادشاه:
|
قانون رومی را بخوان |
|
|
رسم فرنگی را بدان |
|
آنگاه به دزدیها و خیانتهای حکام اشاره داد. از آن میان به اینکه چگونه به سالهای گوناگون، حکام حتی کتابخانههای صفویان را که «مملو از کتب مختلفه بود در هر علمی و فنی»، همه را دزدیدند و فروختند. از آن میراث «چیزی باقی نماند مگر یک جلد قرآن.» [117]
همینکه این پندنویس این چنین آزادانه دربار و حکام را نقد کرد و قانون فرنگ را به رخ شاه کشید، همین که روحانیت را بر نتافت، خود بر می نمود که هنوز می شد بهرهای از آزادی اندیشه برد. پروائی از روحانیت نداشت. یا به دور و وَر نشانی از ملایان ندید.
نمونۀ دیگر از همان دوران رساله ایست به قلم جعفربن اسحق [118] که به آغاز پادشاهی محمد شاه، خطاب به محمد تقی خان حسامالسلطنه فرزند فتحعلیشاه نوشت. در آن نوشته، نویسنده حتی به نفی مقام خلافت پیامبران برآمد. از جمله گفت: خداوند را نیاز به ”مباشر“ نیست. در این جهان هر انسانی خلیفۀ خداست. همۀ موجودات «سایۀ خدا توانند بود، آنگاه که به ادای مسئولیت» خویش برآیند. حتی ماه و خورشید و ستارگان. پس نیازی نباشد به ”نماز و روزه و خواندن قرآن“. این نکته را هم باید افزود که خلافت خدا با هفت طایفه است و بالاترین طایفه را ”اهل دانش“ می سازند که آراسته به علم راستین اند و حال آنکه ”علم ظاهر“ همان است که واعظان و قاضیان دارند و آن «علم فقه و کلام و تفسیر و حدیث است.» این گروه ”خلیفۀ شیطان“ به شمار می روند. گفتارشان ”هیچ و پوچ و به منزلۀ کف روی آب“ است و ”دشمن علم“ [119] و سخنان دیگری از همین دست که البته به دوران ناصری کمتر به چشم می خورد.
باز در همان دوره یکی دیگر از پندنامهنویسان که چندان بهرهای هم از تاریخ گذشتگان نداشت، در بیان مفهوم عدل، زمانۀ ساسانیان را به رخ کشید. از عدل نوشروانی سخن راند. داستانهائی چند از آن دوران نقل کرد تا بدینجا رسید که: عدل پادشاه باید بر سه وجه استوار باشد: «اول آنکه داد بدهد و بستاند و آن عدل است. دوم آنکه داد ندهد و نستاند و آن غفلت است. سوم آنکه داد ندهد و بستاند و آن ظلم است». نیز براین باور غنوده بود که این معانی را انوشروان از یک مؤبد رهگشا آموخت. [120]
در پایان این بخش، به یکی دو نمونۀ دیگر اشاره می دهم. به سال ۱۲٦٤ق / ۱٨٤٧م، که هنوز روحانیان قدرتی نداشتند، یکی از ملایان قلم به دست گرفت و با احتیاط از ”ضعفا“ پشتیبانی کرد. گفت: «در خبراست که یک ساعت عدل پادشاه در پلۀ میزان طاعت، راجحتر است از عبادت شصت ساله». پس عدل ”واجب“ است. ورنه «اقویا دمار از روزگار ضعفا برآورند» که بس خطرناک است. زیرا «معیشت آنان که از طریق ضعفا تأمین می گردد سخت شود». در آن صورت ”نظام عالم“ بهم خورد. در این زمینه اشعاری هم به دست داد:
|
عدل پیش آر و مرادِ دل درویش برآر |
|
|
تا تو را هر چه مراد است میسر گردد [121] |
|
از یغمای جندقی هم یاد کردیم که به خاطر اشعار کفرآمیزی که سروده بود روحانیان به جانش افتادند و آزارش دادند. زیرا گفته بود: [122]
|
بزرگوار خدایا که ملت وی |
|
|
ز بانگ شریعت همیشه دلتنگ است |
|
رسالهها و سرودههائی از این دست کم نیستند. نشان می دهند که این پندنویسان آزادانه و در سازگاری با شرایط سازگار زمانۀ خودشان دست به قلم شدند. یعنی به سالهائی که روحانیت هنوز پایگاه و جایگاه نیرومند خود را باز نیافته بود شیخیان و بابیان، چنانکه خواهد آمد، این اندیشههای پراکنده را به بستر دیگری انداختند.
پس می پردازم به اسناد و متونی که افکار این دو فرقه را در می گیرد. نخست از شیخیه یاد می کنم و سپس اندیشههای باب و قرةالعین را به یاری اسناد نویافته به دست می دهم. خواهیم دید که این فرقه با اسلام در افتاد. دست به شورش برد. اما با شکستی که از نیروهای دولتی خورد، روحانیت را بر سریر قدرت نشاند. برای نخستین بار دست اهل دین را به دست اهل دولت داد. قوانین شرعی سخت آفرید. مالیاتهای نوین بر پا کرد که تا آن زمان باب نبود. سرانجام راه بر هر گونه نوآوری و پیشرفت بست و سرکوب اندیشه و آزادی جانی تازه بخشید. سرکوب دولت و روحانیت بسیاری از اهل قلم و اهل روستا را به مهاجرت واداشت. حاج زینالعابدین مراغهای گزارش می کرد که: برخی از این مهاجرین از دست تعّدی داروغه و کدخدا گریختند. برخی از دست ”باجگیری و تهمت ملایان“ [123].
[1] الواح شیخیان، اسناد خطی دانشگاه پرینستون.
[2]
Montesquieu : De l’esprit des lois, Paris, Flammarion, 1979, tome 1, pp. 154, 187.
[3] قزلباشان پس از سقوط صفویان به عثمانی پناهنده شدند و در ولایت برسیم جای گرفتند. در ۱٩٠٨ شورشی علیه دولت بر پا کردند که با شکست روبرو شد. در این زمینه اسنادی در دست داریم که در این نوشته نمی گنجد.
[4]
X (Hassan Taghizadeh) : “Le panislamisme et le panturquisme”, Revue du Monde Musulman, Tome 22, 1913, pp. 179-200.
[5]
Perry Anderson : L’Etat absolutiste,Paris, Maspero, 1978, pp. 187-189.
[6]
Unité Islamique,Paris, Aymot, 1871, p. 11.
[7]
P. Fremont : Abdul Hamid et son règne,Paris, Payot, 1895, p. 65.
[8]
Kamuran Harputlu : La Turquie dans l’impasse, une analyse marxiste de l’empire ottoman à nos jours,Paris, Edition Anthropos, 1974, pp. 25, 28, 30.
[9] هما ناطق: ”بحران فرهنگی در ترکیه و پی آمد تنظیمات“، نشریۀ بخارا، تهران، شمارۀ ٧، شهریور ۱۳٧٨، ص ۱٧٨-۲٥٩
[10] جلال آلاحمد: غرب زدگی، تهران، انتشارات رواق، ۱۳٥۱، ص ٤٤ و ٧٨.
شگفتانگیز اینکه دوست نزدیکم آرامش دوستدار، اسلام را طرد می کند اما در جهت حفظ روابط دوران جوانی، این گفتهای آلاحمد را یکسره نادیده می گیرد، با اینکه می داند که سخنان آلاحمد در همان روالِ گفتهای گنجی است، اندکی خطرناکتر.
[11]
Maxime Rodinson : Fascination de l’Islam,Paris, Edition Garnier, 1852.
[12]
Karl Marx: “Mohamad Ali Pacha”, in New York Daily Tribune, 1853.
[13] احصائیۀ مهاجرت، اسناد وزارت خارجه ایران، میکروفیلم، کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران، شمارۀ ٦۲٩٨.
[14]
Homa Nategh : “Mirza Agha Khan, Seyyed Jamal-ed- Din et Malkom Khan à Istanbul”, in Les iraniens d’Istanbul, Institut Français de Recherches en Iran, Paris, Téhéran, Istanbul, 1993, pp. 44-60.
[15]
Ernest Renan : Islamisme et la science,Paris, Clément Levy, 1883, p. 16.
[16] ویلهم فلور: ”تقش سیاسی لوطیان در در دورۀ قاجار“، در جستارهائی از تاریخ اجتماعی ایران، ترجمۀ ابوالقاسم سری، جلد یکم، تهران انتشارات توس، ۱۳٦٦، ص۲٨٩-۲٦۳.
[17] ناصر پاکدامن: سرشماری نفوس مشهد، ۱۲٩٥ـ۱۲٥٦ قمری، تهران، ۱۳٥٦.
[18]
A. de Sercey : La Perse en 1840, extrait de la Revue Contemporaine,Paris, 1856, p. 208.
[19] شاهرح مسکوب: ملیت و نقش دین و عرفان در نثر فارسی، پاریس، ۱٩٨۲.
[20] فریدون آدمیت و هما ناطق: افکار اجتماعی و سیاسی و اقتصادی در آثار منتشر نشدۀ دوران قاجار، تهران، انتشارات آگاه، ۱۳٥٦.
[21] محمد هاشم آصف (رستم الحکما): شرع الامعه لماعه، مجموعۀ خطی، ۱۲٥٧/۱٨٤۱.
[22] همو، رسالۀ دوم، در همان مجموعه، همان تازیخ.
[23] سفرنامۀ (دکتر) پولاک، ایران و ایرانیان، ترجمۀ کیکاووس جهانداری، تهران، انتشارات خوارزمی، ۱۳٦٨، ص ۱٩٤.
[24] واژۀ ”پا“ در نزد تجار در مفهوم دارائی و سرمایه است. وقتی می گوئیم: «آدم بی سر و پا»، غرض فردِ بی سرور و بی سرمایه است و نه لات و لوط.
[25]
H. Southgate: Narrative a Journey to Persia,London 1840, Vo. 1, p. 290.
[26]
L.A.Conolly: Journey Throuh the North of India, 2 volumes,London, R. Bentley, 1838, Vol. 1, p. 241.
[27] هنوز و گهگاه می توان دید که میرزا بنویسهای حرفهای پشت در مساجد نشسته برای مردم بیسواد نامه می نویسند که خود یادگاری است از همان دوران.
[28] این پزشک از اهالی وین بود. از ۱٨٥۱ تا ۱٨٦٠ در ایران زیست و در ۱٨٥٥ پزشگ ویژۀ ناصرالدین شاه شد. بعدها در وین به تدریس زبان فارسی پرداخت. کتابی هم در”ایران و سرزمین ایران“ نگاشت. تخم چغندر را هم در سال ۱۲٧٤ همو به ایران آورد (به نقل از مقدمۀ کتاب).
[29] یاکوب ادوارد پولاک: سفرنامۀ پولاک، ایران و ایرانیان، ترجمه کیکاووس جهانداری، تهران، خوارزمی، ۱۳٦٨، ص.۳٨.
[30] همینقدر می دانیم که این کاظم بیک از اهالی قفقاز بود. در ایران می زیست و شاهد خیزش بابیان بود.
[31]
Mirza Kazem Beg : “Bab et les Babis, ou soulèvement politique et religieux en Perse de 1845 à 1853”, Journal Asiatique, 1866, p. 351.
[32] ویلهم فلور: ”نقش سیاسی لوطیان در دورۀ قاجار“، در جستار هائی از تاریخ اجتماعی ایران، ترجمۀ ابوالقاسم سری، جلد یکم، تهران انتشارات توس، ۱۳٦٦، ص۲٨٩- ۲٦۳.
[33]
Wilhem Floor: “The Political Role of the Loutis in Iran”, in Modern Iran,University ofNew York Press, 1981, p. 89.
[34]
Justin Perkins: Residence of Eight Years in Persia Amongst the Nestoriens,Andover, 1843, p. 292.
[35] ویلهم فلور: ”نقش سیاسی لوطیان در در دورۀ قاجار“، یاد شده.
[36] همانجا، ص ۲٦۲.
[37] نادر میرزا قاجار: تاریخ و جغرافیای دارالسلطنۀ تبریز، تبریز، چاپ سنگی، ۱۳۳٠، ص ٤۲ و٩٤.
[38]
G. Prince Scherbatow: Le feld Maréchal Prince Paskévitch,St. Petersbourg, Imprimerie Trenke, 1882, p. 81.
[39]
Wilbraham: Travels in Transcaucasian Provinces in Russia,London, J. Murray, 1839, p. 256.
[40]
Homa Nategh and Bill Royce: “The Will of Prince Abbas Miza”, in Studia Iranica, n° 10, 1970, pp. 20-26.
[41]
Docteur Cromick, Major Hart, John Mack Neil.
[42] زینالعابدین مراغهای: سیاحتنامۀ ابراهیم بیک، مقدمه باقر مؤمنی، انتشارات سپیده، بی تاریخ.
[43] عبدالرزاق، مفتون دنبلی: ماثرسلطانیه، تبریز، ۱۳٤۱، ص ٩۲.
[44] این اسناد را در مقالۀ ”جنگهای ایران و روس“، در مجموعه مقالات از ماست که برماست به دست داده ام.
Henry Willock: a Public Record Office, F.O./60/27.
[45] گفتنی است که پیش از شکست ایران از روسیه، ایران بزگترین صادرکنندۀ گندم و اسب و فرش به جهان بود.
[46]
Sir Macdonald to Secret Commitee, Confidential, Téhéran, 8 May 1828 (Public Record Office, F.O., 60/30).
[47]
Griboiedov : Le malheur d’avoir de l’esprit, Paris, Bibliothèque de la Pléiade, 1983, pp. 5-105. En anglais : The misfortune of Being Clever.
[48] متن نمایشنامه را چندی بعد یکی از دوستانش روی پیانوی خانۀ گریبایدوف یافت و به چاپخانه سپرد.
[49]
Le Misanthrope.
[50] میرزا حبیب اصفهانی: مردم گریز، استانبول، مطبعۀ تصویر افکار، سنۀ ۱۲٨۲ قمری.
[51]
Youri Tynianof : La mort du Visir Mokhtar, traduit du russe, Paris, Gallimard, 1969, p. 30.
[52]
Pouchkine : Voyage à Erzeroum pendant la campagne de 1829, traduit du russe,Paris, Bibliothèque de la Pléiade, 1993, p. 498.
[53] فریدون آدمیت: امیر کبیر و ایران، تهران، انتشازات خوارزمی، ۱۳٦۱، ص ۲۳.
[54]
Colonel Sheil to Palmerston, Tehran, (Foriegn Office, F.O. 60).
[55] مهدی بامداد: ”اللهیارر خان آصفالدوله“، شرح حال رجال ایران در قرن ۱۳ و ۱٤، ٦ جلد، تهران، انتشارات زوار، چاپ سوم، جلد یکم، ص ۱٥٨.
[56] هما ناطق: ”قتل گریبایدوف در احکام و اشعار رستم الحکما“، در مصیبت وبا و بلای حکومت، تهران، نشر گستره، ۱۳٥٨، ص ۱٧٥-۱٥٤.
در ایران کتابی با عنوان ”قتل گریبایدف“ نوشته بودم که که بنا بود انتشارات آگاه چاپ کند. نمی دانم چه بلائی بر سرش آمد و امروز درکجا خاک می خورد. به هر رو این یکی دو سطر را به دلتنگی از حافظه نوشتم و پوزش می خواهم.
[57] قتل گریبایدوف، یاد شده، ص ٦٩.
[58] قتل گریبایدوف، یاد شده، ص ۱٦٩.
[59] همانجا.
[60]
Hamed Algar: Religion and State in Iran, U.C.P., 1969, p. 154.
[61]
Lady Sheil: Glimpses of Life and Manners in Persia,London, John Murray, 1856.
[62] محمد هاشم آصف (رستم الحکا): احکام و اشعار رستم الحکما، خطی، ۱۲٤٤/۱٨۲٩.
[63]
Pio Carlo Terenzio : La rivalité anglo-russe en Perse et en Afghanistan,Paris, Librairie Rousseau et Cie, 1942, p. 42.
[64]
Alexandre Burnes: Cabool and Residence in that city,London, John Murray, 1843, p. 43.
[65]
Outrey le consul de France à Louis Mathieu Molé, Trébizonde, 28 juin 1828, (Correspodance Consulaire, Tome IV, document n° E.A.A.F.)
[66]
George Sumner : “L’Afghanistan et les anglais”, in Revue de l’Orient, 1843, tome V, p. 63.
[67] هما ناطق: ایران در راهیابی فرهنگی، چاپ یکم، لندن،ا نتشارات پیام، ۱٩٨٨، ص ٨۳-٨٤.
[68] میرزا حسین خان آجودانباشی: شرح مأموریت، تهران ، ۱۳٤۲، ص ۳٠-۲٨.
[69] عباس اقبال: ”حجت الاسلام سید باقر شفتی“، مجلۀ یادگار، شماره ۱٠، ۱۳۲٥، ص ۲٠، ۳٠ و ٤٠.
[70]
Alphonse Denis : “Affaire de Kérbéla”, in Revue de l’Orient, tome 1, 1843, p. 140.
[71] عباس اقبال،یاد شده.
[72] میرزا حسین خان تحویلدار: جغرافیای اصفهان، تهران، مؤسسه مطالعات علوم اجتماعی، ۱۳۱٩، ص. ٨٦ و ٨٧.
[73] رافی: ”خز پوشان“، در چهرههای ایرانی، برگردان رازمیک یقنظری به فارسی، مجموعه داستان به زبان ارمنی، وین ۱٨٩٩.
[74] همانجا.
[75] یحیی دولتآبادی: حیات یحیی، تهران، انتشارات زوار،۱۳٦۲، ٤ جلد، جلد ۱، ص ٨٧.
[76] ایران در راهیابی فرهنگی، یاد شده، ص. ٦۳-٦۱
[77] محمود محمود: روابط ایران و انگلیس، یاد شده، ص ۳٥۱.
[78]
Henry Layard: Earley Adventures in Persia, Susiana, and Babylonia,London Joاn Murray, p. 126.
[79]
Hamed Algar: Religion and State, op. cit., p. 107.
[80] پیتر آوری: تاریخ معاصر ایران، ترجمۀ محمد رفیعی، تهران، چاپخانۀ صفا، ۱۳٦۳، ص ٧٥.
[81]
Eugène Sartige à Guizot, 19 décembre 1844 (Perse, Correspondance politique, M.A.E.F.)
[82]
Gobineau : Les religions et les philosophies dans l’Asie Centrale, Paris, Bibliothèque de la Pléiade, Œuvres, volume 2, 1983, p. 519.
[83] نک: ایران در راهیابی فرهنگی، بخش ”روابط با روس و انگیس“.
[84]
Henri Layard: Earley Adventures, op. cit., pp. 93-94.
[85] فریدون آدمیت: امیر کبیر و ایران، یاد شده، ص ٦٨.
[86] “
Affaire de Kerbela”, op. cit.
[87] لرد ج ن کرزن: ایران و قضیۀ ایران، ترجمۀ وحید مازندرانی، ۲ جلد، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، جلد ۲، ص. ۲٨۲.
[88]
Layard, op. cit., p. 294.
[89]
Caliranbault à Guizot, Trébizonde, 24 mai 1844 (Trébizondee, Correspondance Politique, tome 5, Archives du Ministère des Affaires Etrangères de France.)
[90]
Félix Edouvard Comte de Sercey : Une Ambassade Extraordinaire, Perse 1840-1839, Paris, Artisan du Livre, 1848.
[91]
Baron de Bode: Travels in Luristan and Arabistan,London, J. Medden, 1845, p. 48.
[92]
Perkins: Residence of Eight Years in Persia amongst the Nestoriens,Andover, 1843, tome 1, p. 189.
[93]
Sepsis (Sartiges ?) : “Quelques mots sur l’état religieux actuel de la Perse, Décembre 1843”, in Revue de l’Orient, Tome III, 1846, pp. 95-107.
[94] میرزا حسین خان آجودانباشی: شرح مأموریت، تهران، ۱۳٤۲ ، ص. ٤۳٨.
[95] نک: سفارت سرسی در ایران، مقدمه.
[96] همانجا.
[97] حاجی زینالعابدین سی سال از عمر خود را به سیاحت جهان گذراند، گوبینو، هم دانش و شخصیت او را ستود و از سفرهای او به هندوستان، بغداد، افغانستان ، اوزبکستان، ارمنستان، سوریه، مصر و ترکیه، یونان و آفریقا یاد کرد. زینالعابدین شیروانی صاحب دو سیاحتنامۀ بسیار مهم است: بستان السیاحه، افست، تهران، کتابخانه سنائی، ۱۳۱٥. و دیگر: ریاض السیاحه، تهران ، انتشارات سعدی، ۱۳۳٩.
[98]
Gobineau : Trois ans en Asie,Paris, Grasset, 1992, volume 2, p. 42.
[99] همانجا، ص. ٥٦.
[100] یغمای جندقی: کلیات، تهران، ابن سینا، ۱۳۳٩. آن هم نمونهای از سرودههایش در ربط دین:
به روزگار تا همی بوَد ز مسجد نام زنت
همان مناره که تو کردی به کون زنت
[101]
Eugène Flandin, op. cit., pp. 91-92.
[102]
Flandin, op. cit, p. 290.
[103] محمد رضا فشاهی: واپسین جنبش قرون وسطائی، تهران، انتشارات جاویدان، ۲٥۳٦، ص ۳٨.
[104] تحویدار، جغرافیای اصفهان و ری، یاد شده، ص ٨٧-٨٦.
[105]
Comte de Sercey à Dalmatie, 1 mars 1840 (Perse, Correspondance Politique, tome 19).
[106]
Clairambault à Guizot, Trébizonde, 1 mai 1840 (Correspondance Commerciale et Consulaire, Tome 4).
[107] محمود محمود: روابط ایران و انگلیس، یاد شده، جلد ۲، ص ٤٧٥.
[108]
Comte de Sercey : Une Ambassade Extraordinaire, La Perse, 1839-1840,Paris, Artisan du Livre, 1856, p. 247.
[109] رضا قلی خان هدایت: روضه الصفای ناصری، تهران، انتشارات ابن سینا، ۱۳۳٩، جلد ۱٠، ص ۱٠٠.
[110] میرزا تقی خان سپهر لسانالملک: ناسخ التواریخ، به کوشش جهانگیر قائم مقامی، تهران، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۳٧، جلد ۲، ص ۲٥٤ و ۱٠٠.
[111]
Comte de Sercey à Dalmatie, Ispahan, 21 mars 1840 (Perse, Correspondance Politique, Tome 19, Archives du Ministère des Affaires Etrangère de France).
[112] جهانگیر میرزا: تاریخ نو، تهران،کتابفروشی علمی، ۱۳۳٨، ص ۲٧۱.
[113]
Baron de Bode: Travels…, op. cit., pp. 47-48.
[114]
Gobineau : Les Religions et les Philosophies…, op. cit., p. 485.
[115] آنجا که عبارت را در میان کمانه آورده ام از متن فارسی بهره جسته ام که در ایران داشتم. در اینجا آنچه را که به خاطر داشتم نقل کردم.
[116] احکام و اشعار رستم الحکما، یاد شده. این متن خطی را چنانکه پیشتر گفتم در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه یافتم و قتل گریبایدوف را هم از روی همین رسالۀ خطی به دست دادم.
[117] همانجا.
[118] جعفر بن اسحق، میزان الملل، ۱٨۳٠/۱۲٤٦، خطی، کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران.
از همو رسالۀ دیگری به یاری شادروان دانشپژوه در کتابخانۀ مجلس یافتم. چکیدهای از هر دو نوشته را با فریدون آدمیت در کتاب مشترکمان، افکار اجتماعی و سیاسی و اقتصادی دوران قاجار، گنجانیدم.
[119] همانجا، ص ٤۲-۳۲. از آن رسالۀ مفصل، که در ”افکار اجتماعی و اقتصادی“ آورده ایم، این چند سطر را که در ربط با اهل دین است برگزیدم.
[120] اسدالله عبدالغفّار: خصائل الملوک، خطی، ۱۳٥٥ قمری/۱٨۳٨ میلادی، کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران.
[121] محمد حسن بن مسعود (انصاری): رساله در عدل، کتابخانه ملی، شمارۀ ٧۳٧.
از این رساله تنها سه سطر در صفحۀ ۱٦کتاب مشترکمان ”افکار اجتماعی…“ به دست داده ایم. در اینجا چند سطری از یادداشت خودم افزودم.
[122] کلیات یغمای جندقی، تهران ، انتشارات ابن سینه، ۱۳۳٩.
و باز:
به روزگار تا همی بوَد ز مسجد نام
همان مناره که کردی به کون زنت
[123] حاج زینالعابدین مراغهای: سیاحتنامۀ ابراهیم بیک یا بلای تعصب، یاد شده، ص ٤٩.