هما ناطق
به نام و به یاد زرین تاج طاهره قرةالعین که به سال ۱٨٥٠ نخستین بار در تاریخ ایران اسلامی، در برابر هزاران دوست و دشمن، خود دلاورانه پرده از سر برگرفت و اعلام داشت: «حجاب حرام است!»
این نوشته تاریخچه ایست در منش و روش روحانیت به دوران قاجار. از نیمۀ یکم سدۀ نوزده تا سرآغاز سدۀ بیستم که بخشی از مشروطیت و قانون اساسی را نیز در بر می گیرد.
نخست یادآور شوم که در راه و رسم پژوهش تاریخی، بیشتر از روش مورّخان فرانسوی پیروی کرده ام. از آن میان از پل وین استاد تاریخ دانشگاه سوربن که ”شیوۀ نگارش تاریخ“ را درجهت راهنمائی شاگردان رشته تاریخ آراست و هنوز هم تدریس می شود. [1] من هم کوشیده ام دانشجو وار از آن متن و پژوهشهای دیگری از این دست بهره گیرم.
وین می گوید: «تاریخنگاری استوار است بر دانش به یاری اسناد» و بس! با ”خوب و بد“، با ”داوری و پیشداوری“، با ”ارزشگزاری و قضاوت“ سر وکار ندارد. ”حق و ناحق“ و ”برزگداشت و طرد“ نمی شناسد. بدیهی است که هر پژوهشگر را مرام و آرمانی است. اما تاریخنگار را نشاید که آن مرام و آن آرمان را در نگارش تاریخ به کار گیرد و جانشین اسناد کند.
افزون بر وین، دیگران هم یادآور شده اند که تاریخنگاری با هرگونه ایدئولوژی بیگانه است. زیرا که ایدئولوژی به کرسی نشاندن یک حکم است و تاریخنویسی حکم بر نمی دارد. پس اگر بخواهیم که پژوهش تاریخی همانند علم اقتصاد و یا علوم دیگر به علم نزدیک شود، باید از راه پژوهش علمی به سراغش برویم و نه با مرام سیاسی و ایدئولوژی. مثالی می آورد از این دست: جنگی میان دو سرزمین رخ می دهد. در بررسی این درگیری، پژوهشگر باید به یاری اسنادی که در دست دارد، انگیزه و پیدایش این جنگ را بدون پیشداوری با همۀ جزئیاتش رو کند. از شعار و تبلیغ به سود خود و دشنام به زیان دشمن بپرهیزد. به سخن دیگر اسناد را به دست دهد و بشکافد تا دوست و دشمن به دلخواه خود از آن متن بهره گیرد. اسناد سخن گویند و مرام و سلیقۀ تاریخنگار در میان نباشد.
نویسندۀ دیگری به کار بردن ایدئولوژی را در تاریخنویسی با تبلیغات سرمایهداری می سنجد. [2] جان کلامش اینکه: آن تاریخنگاری که در تکیه به ”اعتقادات“ و ”مرام خویش“ قلم می زند، در واقع ”باورهای خودش“ را با آنچه می بیند در می آمیزد. چنین نگرشی برآمده از یک ”روحیۀ مذهبی است“ و نه علمی. چندان تفاوتی هم با تبلیغات تجاری ندارد. به مثل، آن سرمایهداری که در تبلیغ کالای خویش ندا می دهد که ای مردم: «این خمیردندان را مصرف کنید که بهترین است»، پیام او چندان دور نیست از داوری و احکام آن پژوهشگرِ ”معتقد“ که در نوشتن تاریخ، به گونهای مرام و ایدئولوژی خود را به پژوهشگران و خوانندگان تحمیل می کند. یعنی همانند آن سرمایهدار شعار می دهد که: «فلان خائن است و فلان وطنپرست»! یعنی مُراد و پیشوای خود را بر می کشد و دشمن فکری خود را طرد می کند. چنین پژوهشگری را نیاز چندانی هم به اسناد نیست. ستایش و طرد هم که سند نمی طلبد.
پس پژوهشگر تاریخ با هرگونه ایدئولوژی بیگانه است. داوری بر نمی دارد. تاریخنگار با اسناد نویافته و دست اول سر و کار دارد و بس. یعنی برههای از گذشتهها را که دلخواه اوست، بر می گزیند و می کاود. اما رویدادها را ”آنچنان که روی داده اند“ می شناساند و نه آنچنان که ”می بایست“ روی دهند. [3]
این چند سطر را هم از نویسندۀ شناس فرانسوی آلبر مّمی بیاورم [4] که نوشت: «ما خواندن نوشتجاتی را که با افکار ما هماهنگ نیستند خوش نداریم، چرا که اندیشههای ما را منعکس نمی کنند». برعکس، همواره می کوشیم هماندیشان خود را برکشیم و دیگران را یا طرد کنیم و یا وانهیم. این گونه برخورد ”یک دیدگاه مذهبی است“ و نه علمی. چرا که برخاسته از اعتقاد است. باید دانست که انسان ”معتقد“ همواره نیازمند باورداشتن است، هرچه هم که طرف مخالف بگوید، باز باورهای خود را بر کرسی می نشاند. آنگاه به اینجا می رسد که چنین فردی نه تنها آزاد و رها نیست، با تفکر علمی بیگانه است. زندانی باورهای خویش است. جهان زیر و رو شود او از اعتقاد خود بر نمی گردد. ”معتقد“ قهرمانپرور است. نیاز به پیشوا دارد. یعنی فردی است ”وابسته“ به باورهای خود و نشسته ”چشم به راه ناجی“!
در این سالهای اخیر، در میان تاریخنگاران ایرانی، مستندترین پژوهشی که به دستم رسید و جایزهای بر حق گرفته است، همانا کتاب ”ناپلئون و ایران“ بود به قلم ایرج امینی. این پژوهش بر پایۀ اسناد دست اولی است که حتی برای فرانسویان هم تازگی دارند. در سنجش و بهرهگیری از این اسناد، بیطرفی نویسنده چشمگیر است. چنانکه از سطر اول تا سطر آخر این کتاب، نمی توانی حدس بزنی که به مثل این پژوهشگر از ناپلئون خوشش می آید یا نمی آید. داوری را به خواننده وا می گذارد. اسناد را آنچنان بیطرفانه می سنجد و رو می کند، که گوئی که خود از میانه غایب است. [5]
پس من نیز در پژوهشی که در اینجا به دست می دهم، کوشیده ام تا جائی که در توان دارم امینیوار، بیطرفی را رعایت کنم که کار آسانی نیست. می دانم که گهگاه دانسته یا ندانسته، خواسته یا ناخواسته از جادۀ دانش به دور افتاده ام. به خطا رفته ام. چه بسا بی آنکه بخواهم نظرخود را هم تحمیل کرده ام و سزاوار نقدم. بویژه که نقد بی غرض و مستند یک اثر، خود بازآفرینی آن اثر است به یاری اسناد نوین. هر نقد علمی خود ”خشتی است نوین“ بر روی خشتهای دیگر. و اینچنین است که بنای تاریخ پا می گیرد. اما نقد متون تاریخی با کارشناس تاریخ است. چنانکه نقد ریاضیدان با ریاضیدان است و نقد جامعهشناس با جامعهشناس. ورنه روزنامهنگاری است.
دیگر اینکه کارشناس تاریخ همهفنحریف نیست که از هر دری سخن راند. پس به ناگزیر باید یک برهۀ معینی از تاریخ گذشته را برگزیند و پیش روی نهد. تاریخنگار نمی تواند هم در بارۀ ساسانیان قلم بزند، هم در دودمان صفوی، هم در دورۀ قاجار و هم خاندان پهلوی! اگر جز این باشد یا کلیبافی است، یا خودنمائی. [6] به مثل نگارندۀ این سطور که درست ٤٦ سال دربارۀ دوران قاجار پژوهیده ام، هنوز به دورۀ احمد شاه نرسیده ام. پس اگر امروز کسی از من بپرسد: فلانی، این احمد شاه آدم خوبی بود یا بد؟ باید بگویم: نمی دانم. کار نکرده ام!
در این زمینه باید از فریدون آدمیت هم یادی بکنم. به روزهائی که در کار تدوین کتاب مشترکمان ”افکار اجتماعی و سیاسی و اقتصادی دوران قاجار“ بودیم، در یکی از رسالههائی که من خلاصه می کردم، عبارت ”طبقات اجتماعی“ را به کار برده بودم. زیر همین نقد که هنوز دم ِ دست دارم، فریدون نوشته است: «آخر این مردک از طبقات اجتماعی چه می فهمید؟ ترا بخدا اذیت مکن!» آنگاه مرا پندی داد که هنوز در سر دارم و به جان خریدم و در بزرگداشت او، با صلاحدید خودش در نشریۀ کلک آورده ام [7]. جان کلامش این بود: «تاریخ گذشته را نباید باب روز نگاشت و یا از سیاست روز الهام گرقت. پژوهش تاریخی را باید طوری آراست که اگر متن تو را صد سال دیگر بخوانند، نگویند به بیراهه رفته و در به آمدِ باورها و آرمان خویش از جادۀ علم به دور افتاده»!
نمونۀ دیگری یاد می کنم از یک خطای جبرانناپذیر. مقالهای منتشر کرده بودم با عنوان نوشتههای زنان ”از مشروطیت تا رضا خان“! شاهرخ مسکوب که سخت شیفتۀ رضاشاه بود، مقاله مرا خواند و درسی بسزا داد. گفت: «تو رضا شاه را خان خطاب می کنی تا از مقامش بکاهی و تحقیر کنی. و حال آنکه با تهمت و افترا نمی توان واقعیت تاریخی را نفی کرد. دیگر اینکه وقتی عبارت ”رضا خان“ را به کار می بری این خود بدان مفهوم است که رضا خان پادشاه نبود بلکه همانا خان بود. پس مقام خان از شاه بالاتر است!» خطاهائی از این دست داغ ننگی تواند بود بر پیشانی پژوهشگر تاریخ!
از این خطاهای جبرانناپذیر می گذرم و مقدمهوار چکیدهای از محتوی پژوهشی را که به دست گرفته ام، می شناسانم. اسناد تاریخی دوران قاجار بر می نمایند که روحانیت در مفهوم امروزین، پدیده ایست اخیر و نوپا، با سرگذشتی کوتاهتر از صدوپنجاه سال. نیروئی است برکشیده از دولت، برآمده از دولت، و بخشی از ارکان دولت. اگر هم در مراحلی چند، با حکومت درآمیخت یا درآویخت، به هر رو، پیشرفت اقتصادی و ارتقاء سیاسی خود را از برکت دولت وقت به دست آورد. به سخن دیگر، کار و بارش در ربط با نیازهای هیئت حاکم بالا گرفت و یا اُفت کرد. نیز با بهرهگیری از شرایط موجود پایگاههای خود را نخست در زمینداری، در داد و ستد و گاه در بانکداری استوار کرد، چنانکه خواهیم دید. حتی افتاد که همچون حکومت وقت، برای تحکیم موقعیت خود از یاری بیگانگان، بویژه انگیسها همواره بهرهمند شد، چنانکه به مشروطیت، که به یاری انگلیسها سرگرفت، روحانیت بی پروا در سفارت انگیس بست نشست و به نام مشروطه حکومت اسلامی را برپا داشت.
میدانیم که لقب روحانیت نیز چندان کهن نیست. چنانکه درنیمۀ یکم سدۀ نوزده تا مشروطیت کمتر به این واژه بر می خوریم. در آن دوران اهل دین را ”آقا“، ”علما“، ”ملا“، ”آخوند“، ”میرزا“ و بزرگان آن صنف را ”مجتهد“ می خواندند. درکشالۀ سدۀ نوزده هم به واژهای از تبار ”آیت الله“ بر نمی خوریم. از دوران ناصری با شریک شدن علما در امور دولتی وتجاری و سیاسی بود که علما به القاب گوناگون مفتخر شدند. چنانکه خواهیم دید.
این نوشته را در چند بخش آراسته ام. بخش یکم را ”روحانیت در پراکندگی“ نام نهاده ام که در برگیرندۀ سالهای زمامداری فتحعلیشاه و محمد شاه است به نیمۀ یکم سدۀ نوزده میلادی. دورانی که از یکسو پراکندگی افکار و شمار اندک اهل دین را بر می نماید و از سوی دیگر مجتهدانی می آفریند متّکی به لوطیان چماقدار و اجیر به راه غارت و سرکوب. در ربط با همین دوره، اسناد همدستی اهل دین و لوطیان را با نمایندگان انگلیس در جهت تجزیۀ ایران برنموده ام. همچنین از لابلای نسخههای خطی که نوشتههای برخی از روحانیان و دولتمردان را در بر می گیرد، آراء و آمال تودۀ مردم را که در کمبود اهل دین به حال خود رها بودند، به دست داده ام. نقش ملایان خردهپا را نیز که به علّت تنگدستی در کنار مردم می زیستند، از یاد نبرده ام.
بخش دوم را به ”روی آمدن ملایان از شکست بابیان“ اختصاص داده ام. پس نخست به اندیشههای شیخیان و سپس به بابیان و رویگردانی این فرقهها از روحانیان و اسلام پرداخته ام. خواهیم دید که اینان انسانخدائی را پیش کشیدند و به طرد دین رسمی برآمدند. و هرگونه فریضۀ دینی را از تبار حجاب، نماز، روزه، زیارت مکه و کربلا را حرام شمردند. از سوی دیگر، اندیشۀ اصلاحات و حکومت عرف را پیش کشیدند. چنانکه خواهیم دید، بسیاری از جهانگردان و گزارشگران فرنگی این جنبش را با سوسیالیسم غربی سنجیدند. این را هم خواهیم دید که شورش بابیان بر نظم موجود، به دنبال شکستی که از نیروهای دولتی و مذهبی خورد، ناخواسته به روحانیت نیرو بخشید و جانی تازه داد. ملایان را به جرگۀ سیاست و قدرت کشانید. راه را بر سرکوب و کشتار هموار کرد. از این سرکوبها یاد کرده ام.
بخش سوم را به ”روحانیت در مالکیت و سرمایهگذاری و غصب“ نام نهاده ام که دورۀ ناصری را در بر می گیرد. این دوره ادامۀ سرکوبهای مذهبی و سیاسی است. نیز سرآغاز پیوستن ملایان است به دربار و دولتمردان. نیز نموداری است از منش و کنش نوین روحانیان که از این پس در چهرۀ مالکان و سرمایهداران و بویژه غاصبان اموال دولتی و موقوفات جلوهگر آمدند. به اهل داد و ستد شریک پیوستند. از بازار که تا آن سالها با دین سروکار نداشت، یک نهاد مذهبی آراستند که امروز هم جای پایش پیداست. برخی حتی به بانکداری هم روی آوردند. دیگر اینکه قوانین دینی و تجاری نوینی برپا داشتند و به بازرگانان تحمیل کردند. در این زمینهها، مَنش و کُنش مجتهدان نامدار را در جلوۀ نودولتان در شهرهای بزرگ وارسیده ام.
در بخش چهارم فصلی در”سرآغاز ناخرسندی و شبنامهنویسی“ گشوده ام که بیشتر بر می گردد به زمانۀ مظفرالدین شاه که نه تنها دینخوترین و بیسوادترین پادشاه دوران قاجار به شمار می رفت، چنانکه خواهد آمد، به گفتۀ پزشکانش از ۱٩٠٠ میلادی هم ”به جنون مغزی“ دچار بود و هم به فلج دست و پا! هم بدان مفهوم که فرمان مشروطه نمی توانست نوشتۀ او باشد. در این زمینه اسناد دست اول پزشکان فرانسوی و نیز نمایندگان سیاسی را به دست داده ام. همچنین از پیآمدهای تبعیت بیدریغ و کورکورانۀ آن پادشاه را از روحانیت یاد کرده ام. آزارهای دینی، بویژه سرکوب یهودان را از یاد نبرده ام، چنانکه این پادشاه به درخواست ملایان حتی ”یهودانه“ یعنی آن پارچۀ سرخ راکه یهودیان به سینه می زدند، اجباری کرد و آزارهای دیگری از همین دست.
در بخش پنجم به ”مشروطیت و قانون اساسی“ پرداخته ام که به گفتِ انگلیسها و به درستی، در مفهوم ”نظام مشروط به اسلام“ است. از این رهگذر جنبۀ اسلامی قانون اساسی را شکافته ام. نقش ملایان را در برپائی این نظام مشروعه یادآور شده ام. نظامی که برای نخستین بار به اسلام رسمیت داد وجنبۀ قانونی بخشید. چنین بود که در قانون اساسی ”حد زدن“ را جای دادند. سنگسار را نفی نکردند. زنان را ”ناقص الخلقه“ خواندند و از همه حقوق محروم داشتند. نمایندگی اقلیتهای مذهبی را به ملایان سپردند و در فرمان مشروطه اعلام داشتند که تا ظهور امام زمان هیچیک از این مادّهها قابل تغییر نخواهند بود! چنین بود که به زمانۀ خاندان پهلوی ناگزیر شدند در زمینۀ کشف حجاب و یا اصلاحات ارضی، قانون اساسی مشروطه را دور بزنند تا بتوانند روی به اصلاحات عرفی آورند. البته از بحث و گفتگو در این زمینه درگذشته ام، چرا که برون از رشتۀ پژوهش من است و در ربط این دوره صاحب صلاحیت نیستم.
اما در ربط با اسناد، این هشدار را هم بایسته می دانم که در این سالهای اخیر، در متون مربوط به دوران قاجار دست برده اند. به مثل، در ”حیات یحیی“ نوشتۀ دولت آبادی، که همگان می شناسند، آن واژهها و عبارات تندی را که نویسنده در نقد روحانیان به کار گرفته بود و در چاپهای دوران شاه دست نخورده باقی بود، در چاپهای جمهوری اسلامی برداشته اند. به برخی از آن عبارتهای سانسور شده در متن این نوشته اشاره داده ام.
و یا در نسخۀ چاپی خاطرات شیخ ابرهیم زنجانی، خود در سلک علما بود و به نقد علما هم نشست، تغییرات داده اند. برخی عبارات را برداشته اند و زهرش را گرفته اند. [8] پس برای دستیابی به نسخههای اصیل، باید به دستنوشتهها رجوع کرد از آن میان از نسخۀ خطی همان کتاب در کتابخانۀ دانشگاه تهران بهره گرفت که در این نوشته بارها یاد کرده ام.
باز در کتاب سه جلدی ”تبریز مهآلود“ که پژوهش ارزندهای است در تاریخ مشروطیت و انجمن تبریز، همه جا روحانیان را ”روحانینما“ نوشته اند و دست به سانسورهای کلان زده اند. [9]
در برگردان ”یکسال در میان ایرانیان“ اثر ادوارد براوان، [10] مترجم در ربط با بابیان و بویژه در پیوند با زرتشتیان که براون در نزدشان زیست، در پانویسها نه تنها به این طایفه دشنام داده بلکه به پشتیبانی از تاخت و تاز تازیان برخاسته، با این ادّعا که در این یورش «عامۀ مردم ایران به دلخواه خود اسلام آورد» و یا در سرکوب یهودیان اصفهان نام آقا نجفی مجتهد اصفهان را از قلم انداخته.
باز، در اسناد چهار جلدی شریف کاشانی که بیانیههای مبارزان دوران مشروطه را در می گیرد و رسالۀ دکتری یکی از دانشجویان دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران بود، منصوره نظام مافی آن اسناد را به نام خود منتشر کرده. دست به سانسور هم زده. چنانکه هرجا که بیانیهنویسان شیخ فضلالله را ”فضلۀ الاه“ خوانده اند، و یا با روحانیت درگیر شده اند، آن متون را یکسره برداشته. [11]
در ”شرح حال رجال ایران“ نوشتۀ مهدی بامداد در قیاس با نسخههای دوران شاه، در صفحات گوناگون برخی از نامها و زندگینامههای روحانیان را برداشته اند. چنانکه در متن این نوشته در زیرنویسها اشاره داده ام.
شگفتانگیزتر از همه کتاب جعلی ”جهودکشان“ است که در آغاز مشروطیت یعنی به سال ۱٩٠٥ نوشته اند که میرزا آقاسی وزیر محمد شاه یهودیان را به کشتن داد. در بخشهای دیگر خواهیم دید که چنین نبود. به گزارش سفیر فرانسه، در سرآغاز دوران ناصری، در ۱٩ اکتبر ۱٨٤٨ بود که طلاب ریختند و در تهران دست به کشتار یهودیان زدند. [12] دیگر اینکه نام نویسنده را یهودی گفته اند وحال آنکه هومن وهومن نام زرتشتی است به معنای ”پندار نیک“. پس نه می تواند یهودی باشد و نه زرتشتی. گویاتر اینکه این متن از کتابخانۀ یک آخوند سر درآورده [13] و غرض تنها بدنام کردن دورۀ محمد شاه و بویژه میرزا آقاسی است که دین اسلام را از رسمیت برانداخت و شاه را واداشت که اعدام و شکنجه را براندازد. نیز بنا بر فرمانی که داد حقوق عیسوی، یهودی، زرتشتی و دیگر ادیان را برابر شناخت. حتی دین نوین باب را رسمیت داد. چنانکه در ”ایران در راهیابی فرهنگی“ به تفصیل آورده ام. دربخش دوم این نوشته نیز از روابط باب و محمد شاه یاد کرده ام.
این آخرین نمونه را هم به دست دهم که خواندنی است! در فرهنگ فارسی دکتر محمد معین، که به سال ۱۳٤٥ تدوین شده بود، در چاپهای دوران اسلامی، یعنی به سالهای ۱۳٦۳-۱۳٦۱، در بخش ”فهرست اعلام“، زندگینامۀ طول و درازی در شرح حال آیتالله خمینی به دست داده اند. حتی این شعار را هم افزوده اند که: «خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار»! [14] نخست اینکه معین سالهای سال پیش از خمینی و پیدایش جمهوری اسلامی مرده بود. پس نمی توانست از زبان زنده به سخنپراکنی برآید. دیگر اینکه تا کنون دیده نشده بود که در یک واژهنامۀ علمی، در بارۀ افراد به داوری برآیند!
دستبردها و افزودهها فراوانند و در این مختصر نمی گنجند. اما به جرأت می توان گفت که در جمهوری اسلامی، بویژه در ربط با تاریخ معاصر، در بیشتر چاپهای پسین، آشکارا برخی عبارات را برداشته اند و عبارات دیگری به جایش گنجانیده اند، حتی در لغتنامۀ دهخدا!
پس کسانی که امروز در زمینۀ دورۀ قاجار دست به کار پژوهش شده اند، بهتر است از متون تحریف شده سالهای اخیر درگذرند. یکسر به سراغ نسخههای خطی و یا چاپهای پیش از انقلاب بروند که در بخش ایرانشناسی دانشگاههای فرنگ هم یافت می شوند.
این نکته را هم بیفزایم که متن این پژوهش بیشتر تکیه دارد بر اسناد و گزارشهای خطی آرشیوهای دولتی ایران، وزارت خارجۀ فرانسه، وزارت خارجۀ انگلیس، خاطرات و رسالههای خطی دوران قاجار، مجموعههای خصوصی و اسناد دیگری از این دست. از متون چاپی هم تا جائی که با اسناد همخوانی دارند بهره گرفته ام.
سرانجام باید یادآور شوم که این نوشته بازنگری متنی است که در ایران به سال ۱۳٥٥ به دست گرفته بودم. انقلاب اسلامی که روی داد، فصلی بر آن افزودم. متن بماند تا اینکه آقای تورج اتابکی، که اکنون رئیس مطالعات ایرانی در هلند است، هنگامی که ایران را ترک می گفت، آن متن را برایم پس آورد. [15]
این دین را هم ادا کنم که در ایران بخشی از رسالههای خطی را که به دست داده ام، در ایران یکی از دانشجویانم (سیروس سعدوندیان) رونویسی کرده بود که امروز خود در زمرۀ پژوهشگران و ناشران بزرگ تهران است. در اینجا فرصتی یافتم از او به سپاسگزاری برآیم و از خوانندگانم بخواهم که اگر رّدپائی از این پژوهشگر دارند، مرا در این زمینه یاری دهند تا باز به سپاسگزاری برآیم.
در وارسی این نوشته برخی از دوستان و همکاران، بویژه بابک خندانی و ناصر مهاجر در غلطگیری مرا یاری داده اند. نکاتی را هم گوشزد کرده اند که بر عهده شناخته ام. پس به دل ممنونم و مدیون.
[1]
Paul Veyne : Comment on écrit l’histoire, Paris, Edition du Seuil, 1978.
[2] اين کتاب را همراه با متون ديگری در همين زمينه دوستم هانری بالايان در اختيارم نهاد. در اينجا به دل سپاسگزارم.
[3]
François Brune : De l’idéologie, Paris, Ed. L’Aventurine, 2003.
[4]
Albert Memmi : La dépendance, Paris, Gallimard, 1979, pp. 142, 143, 147.
[5]
Iraj Amini : Napoléon et la Perse, Fondation Napoléon, Paris, 1955.
[6] به سالهائی که در در دانشگاه سوربن نوين تدريس می کردم، استادان فرنگی گاه ايرانيان را ”خود کفا“ (les autosuffisants) می خواندند، هم از اين که در همه زمينهها اظهار نظر می کردند.
[7] هما ناطق: ”استادم فريدن آدميت“، نشريۀ کلک، شمارۀ ٩٤، ۱٩٩٨، ص. ۱٩-۲٥.
[8] خاطرات شيخ ابراهيم زنجانی، سرگذشت زندگانی من، به اهتمام غلامحسين صالحی،آلمان، کلن، نشر نيما، ۲٠٠٧.
در متن اين نوشته از نسخۀ خطی کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران بهره گرفته ام، که تفاوتهای زيادی با متن چاپی دارد که چندان معتبر نيست.
[9] محمد سعيد اردوبادی، تبريز مهآلود، ۳ جلد، تهران، انتشارات دنيا، ۱۳٦٤.
در تهران مقالهای در آمد در بارۀ سانسورهای اين کتاب. نه نام نويسنده را به ياد دارم و نام نشريه را.
[10] ادوارد براون: يک سال در ميان ايرانيان، ترجمۀ مانی صالحی علامه، تهران، نشر اختران، ۱۳٨٤.
اين ترجمه به حاج حميد ماهوتی اهدا شده است.
[11] محمد شريف کاشانی: وقايع اتفاقيه در روزگار، مجموعه متون و اسناد تاريخی، ۳ جلد، به کوشش منصوره نظام مافی و سيروس سعدونديان، تهران، نشر تاريخ ايران، ۱۳٦۲.
[12]
Clairambault à Jules Bastide, 28 Octobre 1848 (Trébizonde, Correspondance Consulaire, tome VI, Ministère des Affaires Etrangères).
[13] هارون وهومن: جهودکشان، نگارش ۱۳۲٥ قمری (۱٩٠٥ ميلادی)، اصل آن در قم درکتابخانۀ آخوند مرعشی نجفی است. نسخۀ چاپی در سوئد، به کوشش انتشارات کتاب ارزان، در ۲٠٠٥ منتشر شده. سبک نوشته هم بسی به دور از نوشتههای دورن قاجار است!
[14] محمد معين: فرهنگ فارسی، فهرست اعلام: ”خمينی“، جلد پنجم، تهران، چاپخانۀ سپهر ۱۳٦۳-۱۳۲، ص. ٤٨٦-٤٨٥.
اين نکته را در ”حافظ، می، خنياگری و شادی“ هم به تفصيل يادآوری کرده ام.
[15] بخشهای کوچکی از اين پژوهش، در جلد دوم الفبای ساعدی، بهار ۱۳٦۲، منتشر شده است، همراه با غلطهای فراوان و پانويسهای افتاده